بهار کم کم از راه می رسید و حیوانات در فکر تهیه لانه های تازه بودند. در این میان، کلاغی روی تنه یک درخت، همسایه سنجابی شد. آنها با هم دوست شدند و قرار گذاشتند توشه زمستان آینده را جمع آوری کرده و در لانه سنجاب قرار دهند. مدتی بعد کلاغ متوجه شد که دانه هایی که او جمع کرده بود نصف شده اند، اما دانه های سنجاب، همان طور دست نخورده باقی مانده است.
…..
میمون تندتند گفت: من و دارکوب و خرگوش که دانه نمی خوریم.
بعد همه با هم فریاد زدند: نکند سنجاب….
….سنجاب گفت: صبر کنید، صبر کنید! کار من نیست، عجله نکنید.
اما کلاغ ها رفتند و رفتند و رفتند وبه ته جنگل که رسیدند سنجاب را از آسمان به زمین انداختند. چنار که سنجاب مهربان را خوب می شناخت شاخه هایش را به آسمان بلند کرد و سنجاب را در هوا قاپید.
…
برف بارید و بارید و بارید. همه جا سفید شد، چند روزی بود که کلاغ به هر جا سر میزد از دانه خبری نبود. ناگهان یاد دانه ها افتاد.
وقتی به لانه رسید متعجب فریاد زد، بیاید ببینید!!
لانه پر از دانه شده بود.
گنجشک ماجرا را برای لاکپشت تعریف کرد، لاک پشت توضیح داد، دانه های بدون پوست در تابستان خشک میشوند و کم به نطر می آیند و در زمستان که رطوبت هوا بیشتر است، باد کرده و بزرگ میشوند.
حیوانات که همه چیز را فهمیده بودند فریاد زدند: چه اشتباهی.
آنها زمانی به اشتباه خود پی بردند،که دیگر خیلی دیر شده بود.
***
نام کتاب :عجب اشتباهی
گروه سنی : ب, ج
نویسنده : سرور پوریا
تصویرگر: فیروزه گل محمدی
چاپ پنجم :۱۳۷۷
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان