داشت صبح مي شد.
از ديشب که عمليات شروع شده بود و خاکريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست مي کرديم.
بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي، من تا حالا نگهباني مي دادم، مي شه توي سنگر شما نماز بخونم؟»
به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم هاي فرصت طلبه.… بیشتر »