درباره موبايل سرچ مي كردم كه به وبلاگ آويزون خدا رسيدم،
آنقدر از نام وبلاگ خوشم آمد كه نام پست را هم همين انتخاب كردم.
حرف اول:
چه بخواهیم چه نخواهیم، دنیای دیگه ای وجود داره که هممون قراره تجربه اش کنیم؛ دنیایی که لذت یا عذابش بر اساس اعمال خودمونه. کوچک ترین کارهایی که انجام می دیم ، در روز قیامت بازبینی شده و مورد پرسش قرار می گیره. عمر مثل باد می گذره ، برنامه تون برای بقیه عمرتون چیه؟
) با اعمال نیکو آسایش ابدی ام رو تضمین می کنم 1
2) با گناه هایی که لذتتشون کوتاه و عذابشون ابدیه، خودمو از بهشت محروم می کنم.
انتخاب با خودتون، فقط “محض اطلاع “بگم در روز قیامت تمام کارهایی که انجام دادیم، مثل یک فیلم نمایش داده می شه .مبادا از دیدن فیلم زندگی مون شرمنده بشیم …!
روی ادامه مطلب کلیک کنید هنوز حرف دارم!!! ( نری تو ضرر می کنی از ما گفتن بود…)
حرف دوم: نماز جا و مکان ندارد….
حرف چهارم: یک داستان فوق العاده زیبا
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها
افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد كه نهایتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم كه یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود كه
اون جوان گوشیش زنگ خورد , البته من با اینكه بهش نزدیك بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ,
بگذریم!شروع كرد با صدای بلند صحبت كردن و بعد از اینكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ماها و با خوشحالی
گفت كه خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور كه داشت از خوشحالی ذوق میكرد رو كرد
به صندوق دار رستوران و گفت: این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میكردیم كه
مناز روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبریك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا
غذا مونرو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و
اونپیرزن پیرمرد رو حساب كرد و با غذای خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب كردم كه دیشب با دوستام رفتیم سینما
كه تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم كه با یه دختر بچه 4-5
ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری كه متوجه من نشه نزدیكش شدم و باز هم با تعجب
دیدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میكنه ,
دیگه داشتم از كنجكاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اینكه برگشت من رو
شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیك كردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3
هفته پیش که بچتون بدنیا اومده بزرگم شده ,, همینطور كه داشتم صحبت میكردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش
او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین كه خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت :اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام كثیف بود و قبل از هر كاری رفتم
دستام رو شستم ,, همینطور كه داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا
نمیتونستن منو ببینن كه دارن با خنده باهم صحبت میكنن , پیرزن گفت كاشكی می شد یه كم ولخرجی كنی
امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه كه ماهیچه نخوردم ,,, پیرمرده در جوابش گفت , ببین
امدی نسازی ها! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینكه حوصلت سر
رفته بود.من اگه الان هم بخوام ولخرجی كنم نمیتونم بخاطر اینكه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده
همین طور كه داشتن با هم صحبت میكردن او كسی كه سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل
دارین؟ ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای
داغتون برامون بیار ,,
من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم میمیرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی كردم كه اون پیرزنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم كه چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها كه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما كه سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نكنم ,, این و گفت و رفت یادم نمیاد كه باهاش خداحافظی كردم یا نه , ولی یادمه كه چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوارنگاه میكردم و مبهوت بودم .واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
حرف آخــــــــــر:فروشی
منبع : وبلاگ آویزون خدا