داستان/ قاصدك
امروزپنج شنبه آخرین روز از تابستان است. ساعت ده شب
من عاشق پائیزم الان هم تنها نشسته ام و به این فصل فکر می کنم. به تمام زیبایی هاش. دیروز سر میز صبحانه به سمانه گفتم: «دیشب هوا خیلی سرد شده بود. تا صبح زیر پتو بودم، پاییز داره می رسه باید لباسهای گرم را آماده کنیم.»
سمانه ابروی ش را بالا انداخت و به مامان اشاره زد، یعنی هیچی نگو. به پشت سرم نگاه کردم مامان در حالی که فنجان چای را زیر شیر کتری گرفته بود شانه هایش تند تند تکان می خورد. وقتی به طرفم برگشت ردی از اشگ روی گونه اش راه افتاده بود. همه فهمیدیم باز یاد دایی کرده. پس در سکوت صبحانه را خورده نخورده از خانه زدیم بیرون.
میگن پائیز بهار هنرمندان است و سر مست شان می کند. خدایی در خانه ما عزیزترین فصل سال است. کاش مامان یک امسال را یاد دایی نمی کرد و می گذاشت بعد از خوردن صبحانه با همان حس و حال از خانه بیرون بزنیم، در خیابان از صدای خش خش برگهای زیر پا مانده و دیدن رنگ های گرم آن لذت ببریم و به جای هق هق گریه اش صبح را با صدای غار غار کلاغ هایی که روی درخت کاج لانه کرده اند شروع کنیم. تا هر کدام به تناسب هنرمان سر شوق بیاییم وآثاری خلق کنیم. البته همه ما غصه اش را می خوریم، اما سمانه بیشتر. شاید چون دختر بزرگ خانه است. او در مقابل اعتراض بچه ها به وضع موجود می گوید: «فکر کنید ما چهار خواهر و برادر بشیم سه تا! یعنی یکی مان این میان گم شود. خودتان را جای مامان بزارین. سال ها با دلتنگی؛ چشم به راه منتظر بنشینی و روزی صد دفعه از خودت بپرسی آیا عزیزت زنده اس؟ اگر زنده است زن و زندگی تشکیل داده؟ نکنه مثل یک تکه گوشت توی یکی از همین آسایشگاه ها خوابیده؟ نکنه به خاطر معلولیت ش نخواسته کسی را به زحمت بندازه و آدرسی از خودش نداده؟ یا حافظه اش را از دست داده ودر کنجی چشم به راه مانده. بهترین شکلی که بخواهی اعصاب ت را آرام کنی اینه که؛ بگی شهید شده و بهترین جای دنیا نصیبش شده. بعد؛ تازه دلت بگیره از این که دیگر نمی توانی او را ببینی . با گریه بخوابی و فردا صبح روز از نو روزی از نو.»
البته ما هم عقیده سمانه را داریم، اما همه خوب می دانیم سمانه هم خودش از این وضعیت خسته شده. تا پدر بود کنار مادر می نشست و با او همدردی می کرد. اینجور مواقع با هم می رفتند سر مزار پدر بزرگ و مادر بزرگ. از آنها می خواست تا برای آرامش دل مامان دعا کنند. بعد هم می رفتن قطعه شهدا و…
اما این دو سالی که پدر به ماموریت خارج از کشور رفته، مادر کلکسیونی از امراض شده. سنی ندارد، در بیست سالگی در دومین روز از پاییز خبر گم شدن قُلش را شنیده. به گفته پدر از همان سال ها تا امروز که ما می بینیم، هر سال دم عید برای دایی یک ظرف جدا سبزه می گذارد وروز اول عید یک اسکناس تا نخورده از لای قرآن در می آورد و در صندوق صدقات می اندازد. تابستان ها سهمی از لواشک و آلوچه باغ پدری ش را برایش خیرات می دهد و خودش دلش نمی آید بدون او لب بزند. سر تا سر زمستان هم شال به دوش روی صندلی راحتی کنار پنجره می نشیند و ساعت ها به ریزش برف نگاه می کند و آه می کشد. انگار قرار است دایی با دانه های برف از آسمان پایین بیاد. جز فصل پاییز که بی اختیار می شود، سعی می کند جلوی ما گریه نکند. بی چاره همیشه مثل یک عروسک کوکی راه می رود؛ کار می کند و هیچ از زندگیش لذت نمی برد. از وقتی دانیال دنیا آمده او را روی زانو می نشاند وبا بغض می گوید: «کاش یاسر اسمش را رضا گذاشته بود. این بچه مثل سیبیه که با رضا از وسط به دو نیم شده باشد.»
امروز جمعه اولین روز پاییز ساعت ده شب
امروز صبح خیلی بهم خوش گذشت. همه بچه ها پیش ما بودند. سلمان برای صبحانه کله پاچه خریده بود. سر میز، زن یاسر گفت: «انگار امسال پاییز سرد تر از هر ساله نه؟!»
مامان برای اولین بار گریه نکرد و گفت: «آره خیلی سرده.» و استکان چای داغ را بین دو دستش طوری گرفت که انگار می خواهد گرمایش را به جان خودش بریزد. همه تعجب کردیم و با حیرت به او چشم دوختیم. من گفتم: «خوش به حال عروستون که این قدر ملاحظه ش را می کنید.» مامان بدون جواب دادن به من، در حالی که چشمانش برق می زد گفت: «چرا مثل دیوانه ها نشستین و منو نگاه می کنین! دِ یالله… زود باشید بخورید؛ جمع کنین خیلی کار داریم. چشم به هم بزارید ساعت چهار شده دلم نمی خواد مردم را منتظر بزارم و در دیدار اول بد قول بشیم. نکنه می خواین سلمان پیر پسر بمونه؟»
همه خندیدن و تا موقع رفتن سر به سر سلمان گذاشتن.
اما بعد از ظهر خوشی از دماغم در آمد. آخه همه رفتن جز من که مجبورم کردند بمانم پیش بچه های شان. فکر کنم روز خواستگاری خودم هم باید عمه و خاله خوبی باشم و بچه داری کنم.
سلمان دختر را پسندیده هفته دیگر باید زنگ بزنیم تا نظر دختر را بپرسیم. دلم می خواست بدونم عروس چه شکلیه.
امروز شنبه دومین روز از پاییز ساعت دوازده شب
در عرض چند ساعت تمام خانه را سیاه پوش کردند و دکورش را بهم زدند. احساس غربت می کنم کاش بابا زودتر برسد. سرم به شدت درد می کند. چشم هایم از گریه ورم کرده اند و به زور می توانم صفحه کاغذ را ببینم. کاش دیروز سر نگهداری بچه ها با او بحث نمی کردم. بابا را خبر کردیم. منتظریم تا خودش را برساند. عصری یاسر دلداری مان می داد و می گفت: «دیروز از مامان پرسیدم امروز شنگولیا! علت خوشحالیت چیه؟ ازدواج سلمان؟»
مامان جواب داد: «توی خواب قاصدکی بهم خبر داد مرضیه آماده باش تا فردا شب رضا را میبینی.»
یاسر قسم خورد؛ همان لحظه با چشم های خودش دیده قاصدکی دور سر مامان می چرخیده.
همه طوری به هم نگاه کردن که معلوم بود هیچکس حرفش را باور نکرده. ولی من هم یادم آمد صبح وقتی سلام نمازم را می دادم در تاریک، روشن هوا دیدم دو تا قاصدک چرخ زنان به طرف آسمان بالا می رفتند.
نوشته سودابه حمزه اي