پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد… سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند… باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد… یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید….سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده.
پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند… من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم… از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد… خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند… شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند… داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند…
نان ها دیگر سنگ ندارند… پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار… نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم…. نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود…شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم… شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده…. خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم… هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت"آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل” را تعریف کنم….
دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود…
سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم…
راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند….
نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم…
توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم…
به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست…
به “خلّصنا من النار” های جوشن کبیر….
منبع: نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر