چند روزي است كه عابران پياده و راننده هاي منتظر پشت چراغ قرمزهاي مسير ِ معيني از شهر،زني را مي بينند بداخلاق كه با چشماني خيس رانندگي ميكند و با زمين و زمان سر جنگ دارد.زني كه شايد ،عصباني است،دعوا كرده،عزيزي را از دست داده،اتفاق ناگواري برايش رخ داده و هزار احتمال ديگري كه مي توان براي اشك آلود بودن چشمان يك زن آن هم در صبح زود درنظر گرفت.
و آن زن،منم.مادري كه نه عصباني است و نه دعوا كرده و نه با كسي سر جنگ دارد.مادري كه عذاب وجدان از لحظه اي كه چشمانش را باز كرده و صبح را ديده،دست در گلويش انداخته و دارد خفه اش مي كند.
مادري كه صداي گريه و “مامان مامان” گفتن ِبچه اش تا ظهر كه به خانه برگردد در گوشش پيچيده و رهايش نمي كند.
مادري كه تمام راه فقط به خودش بدوبيراه مي گويد كه چرا مجبور است اينطور بچه اش را و خانه و زندگي اش را رها كند و تا ظهر و شايد عصر در غيبت صغري به سر ببرد.مادري كه فقط فكر مي كند و مي انديشد و موشكافي مي كند تا مسبب شاغل بودنش را كشف كند.و فكر مي كند شايد اشتباه مي كرده ،شايد تا الان توجيه مي كرده،شايد خطا رفته .
شايد خانه دار بودن پيامد بهتري داشت،شايد مادران خانه دار موفق ترند،مهربان ترند،شايد واقعا شاغل بودنم به خاطر مسائل مالي است و اگر اين احتياج نبود من هرگز كار نمي كردم،شايد علاقه به كار فقط يك توجيه باشد براي رهايي از عذاب وجدان و درگير نشدن با عاملاني كه زندگي را آنقدر سخت كرده اند كه براي گذرانش نياز باشد مادر هم پابه پاي پدر كار كند.
مادري كه در كنار تمام اين سرزنش ها و عذاب وجدان ها،خوب مي داند كه همين ها هم تو جيه اند،چون خوب خودش را مي شناسد،مي داند كه نه دختر خانه نشيني بوده و نه همسر اهل خانه و كاشانه اي و نه حتي مادري خانه دار،مي داند كه روحش با خانه داري مطلق سازگاري ندارد،مي داند كه در خانه بماند ديوانه مي شود پس به اين تيجه مي رسد كه خودخواه است،آنقدر خودخواه كه حتي مادرانگي ها هم تغييرش نداده و روحياتش را عوض نكرده و همچنان سركش و يك دنده به خاطر چيزي كه دوست دارد با همه مي جنگد.و فكر كنم همه اين ها دلايلي كافي باشد براي نشان دادن غم در چهره كسي.
كوچكتر كه بودند،حتي تا همين چند ماه قبل،كه مدام به من آويزان مي شدند و گريه مي كردند،صبح ها كه از خانه بيرون مي آمدم،برايم حكم رهايي از زندان و آزادي را داشت.گاهي اعتراف كرده بودم كه فرار مي كنم تا دقايقي براي خودم باشم و نفس بكشم.حالا اما چند وقتي است كه پسركم نيم ساعت مانده به خروج من از خواب مي پرد و گريان و التماس كنان مي خواهد كه كنارش بخوابم و تنهايش نگزارم.و من بي رحمانه رهايش مي كنم و هر پله را به سختي و با اين اميد كه تا به پايين برسم آرام شده و صداي گريه اش قطع شده ،پايين مي آيم.شايد عواطف مادري ام دارد غلبه مي كند بر روحيات شخصي ام.
اين روزها با خودم در گيرم كه واقعا شاغل بودن بر خلاف اصول مادري است آيا؟؟
نويسنده: مادر نرگس در وبلاگ 1قل 2قل ما