جا نماز بی بی هر روز کنار ایوان، جایی که پرتوهای زیبای آفتاب به خانه سرک می کشد، پهن است. تسبیح شاه مقصود و مهر تربت و جانماز ترمه بی بی برای من به وسعت تمام قشنگی های دنیا دوست داشتنی است.
درست همان موقعی که پرتوهای آفتاب مایل می تابیدند روی تاب های ترمه، بی بی نمازش را قامت بست. نشسته بودم کنار پنجره ایوان و به حفره های توری پرده نگاه می کردم که چقدر زیبا نور می نشاند روی جانماز.
بی بی نماز خواند و نماز خواند و من پرتوهای نور را می شمردم. صدای رد دانه های تسبیح شاه مقصود را می شنیدم که پی در پی در قاب وجود بی بی دانه می انداخت. از کودکی سجده های بی بی را دوست داشتم. چنان عمیق سبحان ربی الاعلی و بحمده می گفت که دلم می خواست همان لحظه من هم سجده بروم.
دل بی بی قُرص بود از نگاه های خدا …
وقتی که به خودم آمدم، تمام حیاط و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف و رازقی های حیاط سیراب شده بودند. کنار حوضچه کوچک آبی هم چند تا گلدان کوچک آماده شده بود تا قلمه های پیچک را در خود جای دهد.
>
تسبیح را دور مچش پیچاند و بسم الله گفت و خاک را درون گلدان ریخت. ساقه های ترد پیچک را که حسابی در آب ریشه دوانده بودند برداشت و میان خاک گذاشت و دور و برش را پوشاند. هنگام برخواستن یاعلی گفت و به کنار دیوار حیاط رفت. گلدان پیچک را گوشه دیوار حیاط روی یک سه پایه فلزی گذاشت و رفت و با آب حوض وضو گرفت.
مفاتیح قدیمی و درشت خطش را باز کرد و رد چیزی را از فهرست گرفت. با انگشت سبابه اش خط به خط پایین آمد تا میانه های صفحه و بعد انگشتش را ثابت نگه داشت. از میانه، مفاتیح را باز کرد و چند صفحه ای ورق زد. تسبیح شاه مقصودش را علامت گذاشت میان مفاتیح.
غروب کم کم وارد حیاط خانه می شد و حال و هوای شب بوها را عوض کرد. حیاط پر شد از عطر شب بو و یاس امین الدوله … صدای اذان پیچید توی خانه. «حق است لا اله الا الله» را مثل همه لحظاتی که اذان را می شنید گفت.
رفتم توی خانه و تلویزیون را روشن کردم. حاجی ها دور خانه خدا مشغول طواف بودند. کادر دوربین بسته شد روی خانه خدا …
آه بلندی کشید و خم شد و چادر نمازش را از روی جانماز ترمه برداشت. خبری از پرتوهای نور نبود اما به جایش عطر شب بوها بود که پخش شده بود روی جانماز … مفاتیح را از همان جا که تسبیح شاه مقصود به امانت نشانه اش را نگه داشته بود باز کرد. وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ (سوره اعراف آیه ۱۴۲)
می خواند …
به حیاط رفتم تا میان بهشت ِ شب بو ها از حوض آبی ِ حیاط وضو بگیرم، وقتی که برگشتم بی بی در جانماز ترمه اش مُحرِم شده بود … او سپید پوشیده بود …
صدای بی بی را شنیدم که نامم را صدا می زد … بیدار شدم … لباس احرامم را پوشیدم و کاروان به سمت مسجد شجره حرکت کرد و من بی تاب منتظر لحظه ای بودم که لبیک بگویم و به نیابت از بی بی مُحرِم شوم … خدایش بیامرزد … خدای بیامرزدمان …
نوشته: امیر ادیبان