پاهایم را تکان می دهم و برایش لالایی می خوانم. چشم هایش باز است و به آسمان نگاه می کند. می ترسم از شب بیداری اذیت شود … دست هایم را جلو می برم و موهای ریخته روی پیشانی اش را عقب می زنم. نگاهش می کنم و با لبخند برایش چشمک می زنم و می گویم که چشم هایش را ببندد.
شیطونی اش شروع می شود. پلک هایش را روی هم فشار می دهد که یعنی خوابیده است. اما من می دانم که نمی خوابد. می دانم که دست آخر سر قرآن به سر گرفتن بلند می شود و یک قرآن می خواهد تا بگذارد روی سرش. دعا کردن هایش را دوست دارم. دست های کوچکش را. حتی چشم های خوابالوی قرمز شده اش را.
پاهایم را تکان می دهم و به امید اینکه به خواب برود، لالایی می خوانم. فکر می کنم آرام شده و خوابیده که یک مرتبه چشم هایش را باز می کند و می گوید: آب می خوام!
همه چیز برایش آورده ام. آب، خوراکی، غذا و حتی عروسک مو فرفری اش را …
آب می خورد و دوباره پلک هایش را فشار می دهد روی هم. پاهایم را تکان می دهم به امید خوابیدنش …
یا واهِبَ الْهَدایا یا رازِقَ الْبَرایا یا قاضِىَ الْمَنایا … سُبْحانَکَ یا لا اِلهَاِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ
خدایا به این هدیه قشنگی که ۴سال است به زندگی ام هبه کرده ای شکر.
به این چشم های ناز و مژه های بلند. به این موهای فرفری و این دست های کوچکش …
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِاسْمِکَ یا کافى یا شافى …سُبْحانَکَ یا لا اِلهَاِ الاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ
فوت می کنم به شکلات هایی که برای محیا آورده ام. از خدا سلامتی همیشگی اش را میخواهم، فکر می کنم خوابش برده. پاهایم را جمع می کنم تا بگذارمش روی زمین.
در کمتر از ثانیه ای چشم هایش را باز می کند و سراغ بابایش را می گیرد. می گویم که بابا در قسمت مردانه مسجد است. چند بار پشت سر هم با کلمات مختلف سراغ پدرش را می گیرد. بابا کی میاد؟ بابا هم دعا می خونه؟ نگاهم به کتاب دعاست و با تکان دادن سرم جوابش را می دهم. سوال هایش تمامی ندارد … یک طوری که هم شیطنت در آن دخیل است و هم نگرانی می پرسد: مامان بابا خوابش نبره؟ خنده ام می گیرد. بغلش می کنم و فشارش می دهم.
در کیفم دنبال کتاب می گردد که بگذارد روی سرش. هرچه می گویم که هنوز زمان قرآن به سر گرفتن نرسیده، فایده ای ندارد. آخر مفاتیح مرا بر می دارد و می گیرد روی سرش و همراه با صدای جمعیت که دعای جوشن کبیر می خوانند، در دنیای کودکانه اش دعا می خواند…
نوشته: طهورا ابیان