دخترک دوسال و هفت ماههی من این روزها یکپا “آدم بزرگ” شده. از صبح تا شب هزار بار صدایم میزند و هزاران چیز از من میخواهد. دیگر معطل نظر و تایید مادر نمیماند و لباسها، خوردنیها و سرگرمیهایش را خودش انتخاب میکند. یاد گرفته برای چیزی که میخواهد باید بجنگد و در برابر چیزی که نمیخواهد تا پای جان مقاومت نشان دهد. “خودم بلدم” و “خودم میتونم” کلمات کلیدی این روزهایش است و روزی هزار بار میشکند و میریزد و میپاشد و بعد با لبخندی فاتحانه نگاهم میکند که :"دیدی بلد بودم!”
در تمام لحظاتی که دخترم برای اثبات استقلالش با من تلاش میکند، تمام لحظاتی که داد میزند :"میخواااااام” یا جیغ میکشد: “نمیخوااااام” ، یک صحنه مدام در ذهنم تکرار میشود:
اولین بار بود که بغلش میکردم. یک دستم زیر کمرش بود و دست دیگرم را محکم زیر سرش نگه داشتهبودم تا گردنش نشکند. سر کوچکش که تنها کمی از یک پرتقال بزرگتر بود آنقدر برایش سنگین بود که کسی در نگهداشتنش باید کمکش میکرد. سراپا نیاز بود اما هیچ چیز از من نمیخواست. شدت ضعفش با بینیازی غریبش هیچ همخوانی نداشت. ضعیف و ناتوان اما رها در آرامشی بینظیر خود را به آغوش من سپرده بود، منی که اگر یک لحظه دستم را از زیر سرش میکشیدم گردنش میشکست. آنقدر بیپناه بود که حاضر بودم جانم را برایش بدهم و آنقدر آرام و بینیاز که میخواستم ساعتها پیش پایش زانو بزنم.
گمانم شیدایی همه مادرها از حس همان لحظه شروع میشود و آن حس مادرانهای که تا آخر عمر مادر باقی میماند چیزی جز این نیست. حالا گیرم که بچهات روی دوپایش ایستاده و میتواند بدود، میتواند حرف بزند و حتی فریاد بکشد، میتواند برای زندگیاش تصمیم بگیرد و برای انتخابهایش با همهی دنیا گلاویز شود… دیگر برای تو فرقی نمیکند. او تا همیشه برای تو همان موجود بیپناهی است که بینیازیاش سرشار از نیاز مادرانگیات میکرد.
دخترکم این روزها مرا یاد ما آدم بزرگها میاندازد. مایی که روزی هزار بار خدا را صدا میزنیم که : این را میخواهم، چرا آن را از من گرفتی؟ چرا کارم را راه نمیاندازی؟ مشکلم را حل نمیکنی؟ چرا مسیرم را عوض نمیکنی؟ چرا جوابم را نمیدهی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
من که یادم نمیآید. ولی با خودم میگویم حتما زمانی بوده که هنوز بزرگ نشدهبودم و توهم “توانستن” و “بلد بودن” نداشتهام. پیکر ترد و ضعیفم در دستان خدا بوده و غرق تمنا اما مطمئن و آرام خود را به دستانش سپرده بودم. شاید آن روز تنها روزی بوده که هیچ چیز از خدا نمیخواستهام و با تمام وجود میخواستهامش. شاید خدا هنوز مرا بخاطر روز اول میخواهد و وراجیها و فریادهای این روزهایم را بخاطر همان سکوت و اعتماد روز اولم میبخشد. شاید توکل کنندگان که خدا آن همه دوستشان دارد همان سکوت کنندگان آرامند. همانها که بی تقلا و فریاد خود را به دستان خدا سپردهاند و پرودگار تنگ و محکم و عاشقانه در آغوششان کشیدهاست.
دخترم! نورچشمم! استقلال و سخت کوشیات، قد کشیدن و بالیدنت، حتی فریادها و لجاجتهای این روزهایت همه برای من مایه شادی و مباهاتند. از اینکه داری سعی میکنی نیازها و خواستههایت را بیواسطهی من با دنیای اطرافت درمیان بگذاری و خودت را پیدا کنی به تو افتخار میکنم..اما اگر روزی گذارت به این سطور افتاد میخواهم بدانی که گاهی وقتها لازم است خودت را و نیازهایت میان دستان مطمئنی گم کنی. گاهی لازم است هرچه بلدی دور بریزی و از تقلا برای دویدن و رسیدن دست بکشی. والا گرمی عاشقانهی مطمئنترین آغوش دنیا را هیچگاه تجربه نخواهی کرد.
نویسنده : مونا ابراهیم نظری