وبلاگ سرزمین خاطرهها نوشت:
ماه مبارک رمضان سال 1380 برای دوره آموزش عقیدتی فراخوانده شدیم از تمام استانهای کشور آمده بودند اکثراً از پیشکسوتان جبهه و جهاد بودند تنها کسی که در دوره غریب نبود من بودم چون ساکن قم بودم و دوره در قم برگزار میشد.
در کلاس با چند نفر بیشتر نزدیک شدم از جمله آنها دو نفر بودند که از استان کهگیلویه و بویراحمد آمده بودند، اواخر دوره بود یکی از آن دو نفر را دیدم که مشغول نوشتن یک نامه است پرسیدم: اخوی برای چه کسی نامه مینویسی گفت: برای حضرت آیه الله بهجت.
تعجب کردم و پرسیدم مگر آیت الله بهجت کار اجرایی میکند که از ایشان درخواست داری؟ گفت: در خواستی از ایشان ندارم فقط میخواهم به ایشان بگویم دوستت دارم!
متحیر ماندم نامهای نوشت سراسر عشق و علاقه، درست مانند یک عاشق به معشوقش، نامه را که به اتمام رساند با کمال وسواس در پاکت گذاشت و درب آن را چسباند.
در حال بررسی ساعات برگزاری امتحانات بود تا وقتی پیدا کند و نامه را به دفتر آقا برساند که من گفتم اخوی خودت را اذیت نکن من که قم هستم بعد از امتحانات نامهات را به دفتر ایشان میدهم.
خوشحال شد و تشکری کرد و نامه را به من داد نامه را لای یکی از کتابهایم گذاشتم، دوره یک ماهه تمام شد و عکس یادگاری و تبادل شماره تلفن، آدرس و خداحافظی.
همه چیز تمام شد نامه همچنان لای کتاب ماند و فراموشی من به مدت 8 سال! درست در مراسم تشیع حضرت آیت الله بهجت(ره) یاد نامه افتادم بر سرزنان به خانه آمدم.
معشوق رحلت کرده بود و من امانتداری نکرده بودم افسوس خوردنها و سرزنش کردنهای خودم 2 سال طول کشید تا توانستم شماره تلفن دوست بویراحمدی خود را پیدا کنم تا با عذرخواهی مقداری از ناراحتی خودم را کم کنم.
شماره منزلشان را گرفتم خانمش بود، با تعجب از نام نشانم پرسید، خودم را معرفی کردم با بغض گفت شما چه رفیقی هستید که خبر ندارید ایشان 2 سال پیش فوت کردهاند.
پشت تلفن خشکم زد سال 88 فوت کرده بود همان سالی که آیت الله بهجت رحلت کرده بودند.
با سلام
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کِی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
…
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.
————
سلام
این دو بزرگوار که مجنون بودند ….
خداوند این جنون را نصیب ما هم بگرداند انشاء الله