رسم بود اعراب دخترانی را به همسری پسرانشان در میآوردند که دلیر و شجاع بوده و مطیع شوهرانشان باشند. همسرانی که خوبیهای وجودیشان را در نهاد بچههایشان به ودیعه بگذارند و نسلی دلیر از آنها بر جای بماند.
نامش دلهم بود. نشسته بود در خیمه و کنار همسرش. خوب و خوش بودند. همسرش را دوست داشت و همسرش هم در کنار او آرامش.
پرده خیمه کنار بود. کاروان زهیر از حج بازمیگشت و در بیابانی برای استراحت خیمه زدند.
پیکی بر آستانه خیمه وارد شد و اذن ورود خواست. زهیر دعوتش کرد به درون. نامهای در دستان پیک بود که از همان آغاز دل دلهم را ربود. نمیدانم دلهم نور نامه را دیده بود یا نورانیت فرستاده نامه را… اما هر چه بود دل دریایی داشت که توانست این حجم نور را در خود حل کند…
زهیر نامه را باز کرد و خواند. نگاهی به چشمهای دلهم انداخت که آماده بود بپرسد نامه از کیست؟
تردیدی که در دل زهیر بود به چشمانش ریخته شد. دلهم سراسیمه پرسید: نامه از کیست؟، چه نوشته؟
زهیر گفت: نامه از حسین بن علی است. مرا فراخوانده که به دیدارش بروم.
دلهم در پوست خود نگنجید. سراسر پر از شور شد. دل دریاییاش موج برداشت و به زهیر نهیب زد: پس چه نشستهای مرد؟ برخیز!
زهیر هنوز هم مانده بر سر راه تردید به نامه مینگریست. نمیدانم حالش را، اما زبانش به نرفتن چرخید…
دریای دل دلهم طوفانی شد. پیک را به بیرون از خیمه فرستاد برای استراحت و به زهیر خیره شد و گفت: منزل به منزل راه کاروان را دور کردی و هیچجا آرام نگرفتی که مبادا در راه حسین باشی و او را ببینی؛ غافل از آنکه حسین مدام تو را میبیند و نگاه مرحمت به تو دارد. بس نیست این همه از اینجا به آنجا رفتن و مسیر عوض کردن؟ نامه حسین کافی نیست که بدانی او تو را میخواند و میخواهد؟ و چه موهبتی از این بالاتر!
***
از همان ابتدا که بساط حج را جمع کرد مراقب بود خیمهاش نزدیک خیمه حسین نباشد. شنیده بود حسین حج را رها کرده و به سمت کوفه در حرکت است. مراقب بود تا مبادا در منزلگاهی نزدیک حسین خیمه بزند. بیشتر مراقب بود تا مبادا چشمهایش به چشمهای امام بیفتد. میدانست که در آن صورت نمیتواند از جذبه چشمهای امام فرار کند …
حسین گوهر وجودی زهیر را شناخته بود. وقتش که شد زهیر را با یک نگاه به سمت خود کشید … امام زهیر را خرید به بهای چشمهایش .. آنقدر خوب خرید که وقتی پای زهیر به خیمه امام رسید، همه وجودش حسین شده بود.
***
دلهم گفت و گفت و زهیر را آماده دیدار امام کرد. زهیر برخواست و مسیر را جویا شد و به سمت خیمه امام حرکت کرد.
چشمهایش که به چشمهای حسین بن علی افتاد کار تردیدش یکسره شد. غوغایی در درونش برپاشد… برگشت به محل خیمهگاهش. همسرش را که دید نگاهش را به زیر انداخت و به دلهم گفت: تو را طلاق دادم. با برادرت به شهرمان برگرد. من قصد دارم در سپاه حسین بن علی باشم تا در رکاب او کشته شوم.
زهیر آنقدر دلش مجذوب حسین شده بود که به افراد کاروانش گفت: هر کسی قصد دارد با حسین بن علی باشد و در راه او کشته شود با من بیاید و هرکس نمیخواهد با کاروان به کوفه برگردد.
دلهم دلش قنج میرفت از سخنان زهیر. خیالش آسوده بود که رسالتش را خوب به جا آورده و در مسیر همسری برای زهیر سنگ تمام گذاشته است. خیالش راحت بود که زهیر عاقبت بخیر شده است و کیست که نداند حق همسری جز این نیست که همسفر همسرش باشد تا بهشت؟ و دلهم خوب همسفری بود…
***
نه اینکه زهیر از وقتی به چشمهای حسین نگاه کرد حسینی شده باشد؛ زهیر از همان زمان که منزل به منزل به دنبال دوری از امام بود، خیمه به خیمه به امام نزدیکتر میشد. زهیر دفع می کرد و امام مدام جاذبه داشت. اصلاً همین جاذبه بود که عاقبت پای پیک را رساند به خیمه زهیر.
اما زهیر عیار مردانهای داشت که به مدد روشنگری همسرش گداخته شد .. زهیر حسینی شد و همسرش تا ابد حسرت زنان عالم را در روشنگری برای راه حسین معطوف به خود کرد…
بر آستان رفیعشان درود و سلام. باشد که شفیع ما باشند در روز محشر…
نوشته طهورا بیان