کاروان اباعبدللهالحسین علیهالسلام از مکه تا کربلا، هر روز با ماجرایی روبرو میشد. آن روزی که حسینبنعلی یازده پرچم را به دست هر یک از فرماندهانش داد و دوازدهمین آنها بیهیچ صاحبی بر زمین ماند. چند نفر از اصحاب و یاران حضرت، تقاضای برداشتن آن را کردند. حضرت با ملاطفت و مهربانی تقاضای آنها را نپذیرفت و فرمود: «یاتی ایها صاحبتها؛ صاحب این پرچم خواهد آمد» و بدنبال آن نامهای برای حبیببنمظاهر نوشتند که چنین بود:
“از حسین پسر علیبنابیطالب به حبیبابنمظاهر، مردی فقیه و دانشمند
ای حبیب تو خویشاوندی ما را با رسول خدا خوب میدانی و ما را بهتر از دیگران میشناسی. تو انسانی آزاده و غیرتمندی. پس جان خود را از ما دریغ مکن که روز قیامت، رسول خدا پاداش تو را خواهد داد.”
این نامه در آن دوران خفقان و وحشت کوفه، به دست حبیببنمظاهر 75 ساله رسید در حالی که او همراه همسر سالخوردهاش در خانهای نامعلوم که متعلق به یکی از بستگانشان بود، به سر میبردند.
آن روز درب خانه زده شد، حبیب و همسرش بر سر سفره طعام نشسته بودند. حبیب خود را به پشت در رساند و از شکاف در یکی از یاران حضرت را دید. در را باز کرد و پیک نامهای به حبیب داد و با سرعت از آنجا رفت. حبیب به کنار سفره برگشت، از دیدن دست خط امام و نام امام چندین بار گریه کرد و نامه را بر روی چشمانش گذاشت.
تا دو سه روز بعد از آن جریان، هیچکس به جز همسرش از راز او آگاه نبود. گاهی به فکرش میرسید که از کوفه بگریزد و به حسین برسد، ولی این فکر را از همسرش هم مخفی میکرد. تا اینکه روزی با سرزنش همسرش روبرو شد که چرا به یاری حسینبنعلی نمیروی؟!؛ مگر او برایت نامه ننوشته و تو را به سوی خود دعوت نکرده است؟ حبیب به همسرش گفت: چنین تصمیمی دارم، تا به سمت حسین بروم و به زودی چشمت را روشن خواهم کرد و این محاسن سپید را به خون گلویم رنگین میکنم.
حبیب عصر آن روز به صورت ناشناس از خانه بیرون رفت. با دوست دیرینه خود مسلمبنعوسجه ملاقاتی کرد و قراری گذاشت و اسب و شمشیر خود را به غلامش داد تا ببرد بیرون شهر و پشت نخلستان منتظر او باشد و آنها را به او تحویل دهد. حبیب آن شب با همسرش وداع کرد در حالی که به همسرش میگفت که امام در نامهاش نوشته تو را به قبیله بنیاسد برسانم تا از گزند دشمنان در امان بمانی.
همسر حبیب چشمهایش گریان شد و سرش را به دیواره خانه کوبید. خون بر سر و رویش جاری شد و رو به حبیب گفت: هیهات! زنان و فرزندان خاندان حسین به اسارت بروند و آنگاه من در قبیله بنیاسد در امنیت باشم؟
او در حالی که خون از چشمهایشمیبارید، از حبیب میخواهد که هرگاه حسین را دید دستها و پاهای ایشان را از جانب وی ببوسد و به حبیب اطمینان میدهد که با حسین باشد بیآنکه نگران قبیله و همسرش باشد. او به حبیب میگوید که برود به دنبال بهشتی که هرگز پایانی ندارد. برود به سوی حسین …
حبیببنمظاهر شبانه حرکت میکند و روزها به مخفیگاه میرود تا صبح روز پنجم و یا ششم محرم که خیمههایی را از دور میبیند…. چند روزی بود که حسینبنعلی و اهل بیت و دوستانش در آنجا گرد آمده بودند. کربلا همانجا بود که بالاخره حبیب به آن پای نهاد…
***
حبیب به حسین میرسد و هنگامیکه به خیمه امام میرود از حال و هوای همسرش میگوید و اینکه او تمایلی ندارد به بنیاسد برود. او میخواهد با زینب باشد و امام در جواب حبیب میفرمایند: خداوند به همسرت جزای خیر بدهد…
***
و امامی تو را دعا کرد که حتی نگاهش هم معجره است چه رسد به لب گشودنش و دست به دعا برداشتنش…
تو گرچه مریم و آسیه نبودی، ولی فرشتهای بودی که به حبیب بالهایی دادی به وسعت پرواز در کنار حسین و همسرت به واسطه دینداری تو حالا در کنار حسین آرمیده است..
هرکس که به زیارت حسین میرود حبیب را میبیند و هرکس که حبیب را ببیند پیشانی خونین تو را به یاد خواهد آورد آنگاه که به پاسداری از عشق به امامات ثابت قدم بودی…
نوشته طهورا بیان