امام حسین و یارانش به سوی کربلا میرفتند. آنها به منزل ثعلبیه رسیده بودند که خیمه سیاه و معمولیای را در میان بیابان دیدند. امام به خیمه نزدیک شد و اذن ورود خواست. پیرزنی فقیر در آنجا زندگی میکرد. امام حسین حال و روزگار او را جویا شد، پیرزن عرض کرد که مسیحی هستند و به همراه پسرش وهب و عروسش هانیه در ثعلبیه زندگی میکنند.
اموهب گویی قبل از عاشورا تشنگی را چشیده بود… او از قحط آب در بیابان ثعلبیه گفت و نگاههای حسین بن علی بیشتر و بیشتر او را شیفته اسلام کرد… شیفته راه امامی که راهی کربلا بود…
امام حسین بیرون از خیمه رفت و سنگی را از روی زمین با نیزه خود جدا کرد. آب گوارایی از زیر سنگ جوشیدن گرفت؛ اموهب شادمان گشت و از امام تشکر کرد؛ ولی منش هدایتگر حسین بن علی، اموهب و پسر و عروسش را نیز در بر گرفته بود و امام جریان قیامش را به او گفت و خواست که پسرش را برای یاری پسر پیامبر آماده سازد.
وهب و هانیه آمدند و اموهب جریان لطف امام در برکت چشمه و جنگی را که در پیش دارند برای آنها گفت. آن سه نفر شیفته اسلام و شخصیت حسین بن علی شدند و به سوی کاروان امام حرکت کردند.
آنها در چند منزل آنطرفتر به امام رسیدند و همانجا با نوای شهادتین حسین بن علی به اسلام مشرف شده و همراه کاروان امام حسین روانه شدند تا نینوا…؛ تا همانجایی که وعده پیامبر بود در شهادت حسین…
موضوع: "زنانه"
کاروان اباعبدللهالحسین علیهالسلام از مکه تا کربلا، هر روز با ماجرایی روبرو میشد. آن روزی که حسینبنعلی یازده پرچم را به دست هر یک از فرماندهانش داد و دوازدهمین آنها بیهیچ صاحبی بر زمین ماند. چند نفر از اصحاب و یاران حضرت، تقاضای برداشتن آن را کردند. حضرت با ملاطفت و مهربانی تقاضای آنها را نپذیرفت و فرمود: «یاتی ایها صاحبتها؛ صاحب این پرچم خواهد آمد» و بدنبال آن نامهای برای حبیببنمظاهر نوشتند که چنین بود:
“از حسین پسر علیبنابیطالب به حبیبابنمظاهر، مردی فقیه و دانشمند
ای حبیب تو خویشاوندی ما را با رسول خدا خوب میدانی و ما را بهتر از دیگران میشناسی. تو انسانی آزاده و غیرتمندی. پس جان خود را از ما دریغ مکن که روز قیامت، رسول خدا پاداش تو را خواهد داد.”
این نامه در آن دوران خفقان و وحشت کوفه، به دست حبیببنمظاهر 75 ساله رسید در حالی که او همراه همسر سالخوردهاش در خانهای نامعلوم که متعلق به یکی از بستگانشان بود، به سر میبردند.
آن روز درب خانه زده شد، حبیب و همسرش بر سر سفره طعام نشسته بودند. حبیب خود را به پشت در رساند و از شکاف در یکی از یاران حضرت را دید. در را باز کرد و پیک نامهای به حبیب داد و با سرعت از آنجا رفت. حبیب به کنار سفره برگشت، از دیدن دست خط امام و نام امام چندین بار گریه کرد و نامه را بر روی چشمانش گذاشت.
سخت است…
سخت است نوزاد چند روزه ات را پتو پیچ کنی، بغل بزنی و بروی هیات. اگر کسی همراهت باشد و کمکت کند و ساک دستی پر از لباس و پوشک نوزادت را بیاورد، باز هم سخت است چه رسد به اینکه تنها بخواهی بروی. خدا نکند در همان یکی دو ساعت، پوشکش را کثیف کند و مجبور شوی او را بشویی، هوا هم سرد باشد، دستشویی هم شلوغ … بچه را روی دست گرفته ای با پوشک کثیفی که هر لحظه دارد پای دلبندت را می سوزاند و تو مانده ای در این لحظه دقیقا باید چه کار کنی!
سخت است که فرزند هفت هشت ماهه ات را لباس بپوشانی و با کلی وسیله و بار و بنه هیات بروی. آنجا هم نتوانی دو دقیقه سر جایت بنشینی به جهت آنکه کوچولویت مدام چهار دست و پا طول حسینیه را می رود و می آید و محتویات کیف خانم ها را بیرون می ریزد و شاید وسط راه از چیزی هم ناراحت شود و صدای گریه اش مجلس را بردارد و…
سخت است که با کودک یک سال و نیمه ات بروی هیات و مداح، از لب های خشکیده ی علی اصغر بگوید و مستمعین، زار بزنند و تو به قطره اشکی رضایت بدهی که چه؟… دلبندت تو را از گریه کردن منع کرده است. در آن لحظات، هیچ شکنجه ای بالاتر از گریه نکردن نیست و تو این را خوب دانسته ای. صبر بر گریه نکردن هم از آن صبر هاییست که تا مادر نشده بودی چیزی از آن نمی دانستی.
قبل تر ها فکر می کردی وقتی کودکت کمی بزرگ تر شود، حتما هیات رفتن راحت تر می شود. دیگر نباید یک ساک پر از پوشک و لباس و غذای کمکی همراهت باشد و مدام دور مجلس به دنبالش هروله کنی. اما حالا وقتی سه ساله شده، هنوز هم باید یک کیف به چه بزرگی پر کنی برایش تا دو سه ساعت عزاداری را تاب بیاورد. از خوراکی های متنوع و جذاب گرفته تا چند اسباب بازی و یک دست لباس اضافه و پتو، چون می دانی داخل حسینیه جا گیرت نمی آید و زمین و هوا سرد است. آن قدر هم زود نمی توانی بروی که داخل جا گیر بیاوری. چون بچه این همه زمان را تاب نمی آورد.
از سخنرانی که چیز زیادی نصیبت نمی شود به جز تک جمله هایی که سعی می کنی با هوش خودت، به هم وصل شان کنی و حرف اصلی را بگیری. این قدر که باید حواست باشد کودکت در حین بازی با بچه های دیگر، اسباب بازی شان را خراب نکند. خوراکی اش را به آن ها هم بدهد. پای کسی را لگد نکند…
روضه هم که شروع می شود هنوز نتوانسته ای تمرکز کنی و دو قطره اشک بریزی که دستشویی اش می گیرد. جمعیت آن قدر تنگ هم نشسته اند و مجلس آن قدر شلوغ است که وقتی بلند می شوی و او را بغل می گیری، خوف برت می دارد. اما چاره ای نیست. باید این هفت خوان را یک بار بروی و یک بار هم برگردی. دیگر چون بچه بغل داری و کفش هایت را با یک دست گرفته ای، نمی توانی خم شوی و از هر کسی که ناخواسته پایش را له کرده ای با اصرار عذرخواهی کنی و در دلت می گویی خدا راضی اش می کند انشاالله.
وقتی باز می گردی، روضه تمام شده و سینه زنی و…
و عزاداری که تمام می شود، و همه که به طرف در هجوم می برند و تو با ساک بزرگی در دست و بچه ای که در این جمعیت حتما باید بغلش کنی…
سخت است. مخصوصا اینکه با تمام این شرایط یادت باشد خاطره ای خوب برای کودکت رقم بخورد تا شب بعد هم حاضر باشد همراه تو بیاید و سال بعد هم و سال های بعد… و اصلا این روزها تمام این سختی ها را به جان می خری تا کودکت در مجلس عزای مولایش حسین بازی کند و بزرگ شود و با گریه بر اربابش بیگانه نباشد و از حضور در یک مجلس شلوغ عزاداری فراری نشود.
سخت است، مخصوصا اگر دست تنها باشی و عمه و خاله ای هم همراهت نباشند که تو را کمک کنند. سخت است، مخصوصا اگر بارها بشنوی که به تو بگویند با این سختی در خانه بمان و نرو. از خانه هم می توانی برای امامت اشک بریزی و معرفت کسب کنی. و البته که می شود. اما در میان جمع بودن و کسب فیض کردن چیز دیگریست.
سخت است اما تو همچنان مصمم و با اراده دست کودکت را می گیری و به مجلس عزاداری ارباب می روی چرا که از آقایت شنیده ای «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است» و قرار است همین فرزندان ما، با مدد گرفتن از ارباب در همین مجالس عزاداری، اسلام را زنده نگه دارند.
منبع: مادربانو
رسم بود اعراب دخترانی را به همسری پسرانشان در میآوردند که دلیر و شجاع بوده و مطیع شوهرانشان باشند. همسرانی که خوبیهای وجودیشان را در نهاد بچههایشان به ودیعه بگذارند و نسلی دلیر از آنها بر جای بماند.
نامش دلهم بود. نشسته بود در خیمه و کنار همسرش. خوب و خوش بودند. همسرش را دوست داشت و همسرش هم در کنار او آرامش.
پرده خیمه کنار بود. کاروان زهیر از حج بازمیگشت و در بیابانی برای استراحت خیمه زدند.
پیکی بر آستانه خیمه وارد شد و اذن ورود خواست. زهیر دعوتش کرد به درون. نامهای در دستان پیک بود که از همان آغاز دل دلهم را ربود. نمیدانم دلهم نور نامه را دیده بود یا نورانیت فرستاده نامه را… اما هر چه بود دل دریایی داشت که توانست این حجم نور را در خود حل کند…
زهیر نامه را باز کرد و خواند. نگاهی به چشمهای دلهم انداخت که آماده بود بپرسد نامه از کیست؟
تردیدی که در دل زهیر بود به چشمانش ریخته شد. دلهم سراسیمه پرسید: نامه از کیست؟، چه نوشته؟
زهیر گفت: نامه از حسین بن علی است. مرا فراخوانده که به دیدارش بروم.
حتما اگر شاغل هستید و دستتان در جیب خودتان است، خاله خانباجیهای زیادی در اطرافیان خود دیدهاید که به زعم دلسوزی برای زندگی مشترک شما، برایتان نسخه پیچیدهاند که : پولهایت را برای آیندهات پس انداز کن و به همسرت نده وگرنه نمیتواند روی پای خودش بایستد و متکی به تو خواهد شد.
یا شاید گفتهباشند وظیفهی مرد است کار کند و خرجت را بدهد و تو نباید میزان درآمدت را بگویی که بخواهد روی جیب تو هم حساب کند.
جملاتی مشابه جملات بالا میتواند سرطان یک زندگی زناشویی باشد! سرطانی که به سرعت حالش وخیم میشود و به این سادگی ها نمیتوانید درمانش کنید. اما اگر بدانید و باور داشتهباشید که شما در یک زندگی مشترک قدم نهادهاید آن وقت شاید بتوانید از بروز یک همچین غدهی لاعلاجی جلوگیری کنید.