وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد .
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
بعد نوشت:
به بهانه سالروز شهادت شهید همت، خاطره ای از زبان همسرش بیان کردم که سبک زندگی این شهید والامقام را به خوبی نشان می دهد