هيچ وقت نتوانستم براي كودكان بنويسم
هميشه سختم بوده كلماتي را كه در مغزم دارم به اندازه يك كودك و فهم او پايين بياورم
ديشب يكي از آشنايان تماس گرفت كه پسر كلاس دوم ابتدايي ام بايد يك انشاء بنويسد درباره «نامه اي به يك دانش آموز آمريكايي» و اصرار دارد كه بايد خاله مريم كمكم كند! (نه اينكه من را علامه دهر مي داند)
مي گفت نه من و نه پدرش را هم قبول ندارد و نمي دانم چرا گير داده به تو
گفتم خير است انشاء الله بياوريد كمكش كنم
حدود نه و نيم شب بود كه دفتر به بغل آمدند درب خانه امان
تا قبل از آمدنشان نيم ساعتي وقت داشتم.
كلي نوشتم و خط زدم
هرچه فكر كردم نتوانستم در حد يك بچه دوم ابتدايي بنويسم. آن هم نوشته اي كه معلمش نفهمد كار يك آدم بزرگ است!
وقتي پشت درب بودند زنگ را كه زدند يك دفعه رسيد به ذهنم كه من قرار است كمكش كنم نه اينكه انشايش را بنويسم
با همين فكر، افسانه كه دفترش را به دستم داد رفتم روي منبر …
از شهيد فهميده شروع كردم، بعد راجع به آمريكا و اينكه در كشور خودمان از خودمان جاسوسي مي كردند و چند تا دانشجو سفارتشان را گرفتند، راجع به آن دانش آموز آمريكايي، اندي، كه پليس آمريكايي به خاطر شباهت اسلحه اسباب بازي اش با كلاشينكف واقعي با هفت گلوله او را كشته بود، از انرژي هسته اي كه خودشان دارند و نمي گذارند ما هم داشته باشيم.
خلاصه بيشتر از بيست دقيقه برايش حرف زدم و بعد گفتم:
حالا كه اينها را مي داني خودت يك نامه بنويس، كمك من به تو اين است كه بهت اطلاعات بدهم حالا خودت آنها را جمع بندي كن و مدل خودت يا به قول ما به قلم خودت بنويس تا هر وقت هم طول كشيد اشكال ندارد من پيشت مي مانم تا تمامش كني…
به مادرش كه نگاه كردم ديدم چپ چپ نگاهم مي كند گفتم ابوالفضل هم الان است كه بهانه بياورد و بخواهد كه خودم برايش بنويسم اما…
مانند يك مرد گفت: بله مامان و بابا مي خواستند هر چيزي كه آنها مي گويند را من بنويسم براي همين آمدم پيش شما.
اين نامه من است نه نامه آنها.
پيش شما آمدم چون مي دانستم خبرنگاريد و اطلاعات زيادي داريد، اگر مثل مامان و بابا برايم انشاء مي نوشتيد بعدا انشايم را از روي اطلاعاتي كه ازتان گرفتم دوباره نويسي مي كردم آخر مي خواهم به قول شما به قلم خودم باشد و اطلاعات شما نه اينكه قلم و دانش شما بشود انشاي من!
مات و مبهوت مانده بودم از درك و درايت اين بچه كه
مادرش گفت: تا فردا چطوري مي خواهي بنويسي
گفت انشايم كه مال فردا نيست چهارشنبه انشاء داريم
و من را مي گويي نزديك بود يك شاخ بالاي سرم بزند بيرون…
بعد نوشت: اسئل الله من فضله
خدايا از اين بچه هاي با فهم و درايت قسمت ما هم قرار بده.
بچه اي كه نه كار امروزش را به فردا مي سپارد، نه بي چون و چرا حرف بزرگترها را قبول مي كند، نه كار خودش را به گردن ديگران مي اندازد و نه كارهايش را مي گذارد براي دقيقه نود.
خوش بحال افسانه و ابراهيم كه چنين بچه اي دارند و چنين بچه اي تربيت كرده اند.
ان شاء الله…