خبر آوردند، مختار قاتلان کربلا را کشت، قاتلان حضرت سیدالشهدا را کشت. امام از شوق گریست و از کوفه بیشتر پرسید، از قاتل برادرِ کوچکش، علیاصغر پرسید. پرسید: «از تیرانداز ماهر کوفه چه خبر؟» فرمود: «قاصد! از سرنوشت حرمله چه خبر؟»
گفت: «حرمله هم گرفتار شد، او نیز به تیر مختار دچار شد.» امام گریست و لحظهای تأمل کرد، سپس لبخند روی لبش گل کرد.
ولی باز، همیشه گریان بود، در دلش، داغ هجران بود. اگر آب میآوردند، میگریست، سر حیوانی را می بریدند، میگریست. همیشه یادی از شهیدان کربلا میکرد، بلند میگریست و خداخدا میکرد. حرفهایش را با دعا میگفت، دردهایش را به خدا میگفت. چه روزگار بدی بود آن ایام، چه روزهای بدی دید امام. خدایا، چه بر امام زینُالعابدین گذشت! چه بر حال پیشوای چهارمین گذشت؟
از کتاب همسفر پرندههای زخمی(برای کودکان)/ مجید محبوبی