درست همان روز، روزی که پسر «ابیالحارث» به مدینه آمد و خبر را به «عمر بن سعید» والی مدینه رساند، «جابر» شهر را به هم ریخت. مدینه از شنیدن خبر شهادت امام داغدار شد. مردم از کوچهها و خیابانها به طرف دارالاماره سرازیر شدند. مأموران حکومتی پیشدستی کرده و جلو شورش و بلوا را گرفتند. مردم گریهکنان و مصیبتزده به خانههاشان برگشتند؛ امّا جابر دستبردار نبود. این صحابی پیر پیامبر، با آن هیکل بلند بالایی که داشت، دیوانهوار به سر و صورت خود میزد و «حسین! حسین!» میگفت. پیرمرد را گرفتند. مأموران حکومتی نه، که جرأت چنین کاری را نداشتند. جابر تنها صحابه باقیماندة پیامبر خدا بود. چند نفر پیر و جوان از قبیله خودشان، از قبیله انصار، دست و پای او را گرفتند تا بلکه آرامش کنند؛ امّا جابر همه را کنار زد. بلند، طوری که گوش فلک را کر کند نعره کشید.
ـ حبیبی،… حسین!
همه گریستند. دوست و دشمن. بزرگ و کوچک. جابر داشت دیوانه میشد. دیوانه شده بود.
ـ که گفتید حسین را کشتند؟ جابر را در خانه زندانی کردهاید که دنیا بر وفق مراد امویان بگذرد؟ ای تف به روزگارتان! لعنت بر غیرت شما!
«عطیه عوفی» قدمی پیش گذاشت و جابر را بغل کرد. سپس بلند گریست و گفت: «مولای من! وقتی کار از کار گذشته است، وقتی قاصد مرگ از راه رسیده است، گریه و شیون چه حاصلی دارد؟»
جابر با بیچارگی کنار دیوار نشسته شد. سرش را تکان تکان داد و ساکت به زمین زل زد. اندکی بعد دوباره برخاست و راه خانه خویش در پیش گرفت.
ـ با من بیا ابوالحسن!
دور و اطرافیان مراقب جابر دنبالش دویدند. جابر با پریشانی به سراغ اسبش رفت. اسب را بدون زین و یراق بیرون کشید و روی اسب پرید. مردی خودش را به جابر رساند و زانوی جابر را بغل کرد.
ـ سرورم، تا کوفه راه درازی در پیش است، بیزین که نمیشود فدایت شوم!
جوانی با گریه جلو آمد. پای جابر را بوسید و بلند گریست.
ـ ای صحابی رسول خدا، با این کارهایت ما را نگران میکنید، کمی آرام باشید…
جابر سرش را بلند کرد و با آن چشمان بیسویش نگاه معناداری به جوان انداخت. سپس از اسب پایین آمد و دوباره داد زد:
ـ وقتی میشنوم مولایم حسین را کشتهاند چه آرامشی، چه صبری؟ ای لعنت بر این زندگی!
جابر گُر گرفت و به سینهاش کوفت:
ـ یا رسول الله! مرا ببخش، من جابر اُحُدَم! من جابر جنگهای تو هستم، سهم من از زندگی این ننگ نبود، چگونه من زنده باشم و میوة قلب تو را سر بِبُرند؟ شنیدهام خانوادهاش را هم به اسیری بردهاند! ای وای بر این جماعت! وای بر خاندان امیّه!
در این فاصله، عطیه دو اسب را آماده سفر کرده بود. اسبها را از حیاط بیرون برد.
کاسهای آب به دست جابر دادند. جابر کاسه را گرفت. امّا نیاشامیده اشکهایش جاری شد. هق هقش همه را به گریه انداخت.
ـ من چگونه از این آب بخورم، شنیدم که میگفتند مولایم حسین را تشنه لب مقتول ساختهاند!
عطیه اشک چشمانش را پاک کرد و سوار بر اسب شد. جابر نیز سوار شد. دو سوار جلو چشمان سربازان حکومتی از دروازه شهر خارج شدند و در غبار غروب به سوی کوفه تاختند.
*
غروب بیستم صفرِ 61 هجری. کربلا. کنار فرات. باد بر خاک شهیدان میوزد. کمی آن سوتر، چند زن و مرد از قبیله بنیاسد، در کنار سیاه چادر خود مشغول رتق و فتق امور دامداری هستند. باد شاخ و برگهای نخلها را تکان تکان میدهد. پیرزنی سر بلند میکند و دو سوار سفید پوش را بر کنارة فرات میبیند. دلش فرو میریزد. انگار همین دیروز بود واقعه. صدای شیهة اسبها که میرسید. ناله مرگبار مردانی که یکی از پس از دیگری به خاک میافتادند. صدای چکاچک شمشیرها. صدای نعره مستگونه جنگجویان، … امّا در این غروب، کربلا چنان خاموش است، چنان آرام است که انگار صدها سال است در این زمین اتفاقی به هم نرسیده است.
جابر چه کند، جابر چه بگوید. او مرده است، نابینا هم که هست، نای حرکت ندارد؛ امّا رسم ادب هنوز سر پایش نگه داشته است. دست در دست عطیه، بعد از غسل زیارت در فرات، افتان و خیزان به سوی قبرهایی که به اندازه یک وجب از خاک بالاتر آمدهاند، قدم برمیدارد. بنیاسدیها میآیند. دستها در بغل. اشکها ریزان. ماتمزده. این دو مسافر غریب را به سوی قبر امام راهنمایی میکنند.
ـ همین جاست! همین قبر است، فرزندش علی درست کرد؛ ما نیز کمکش کردیم.
شانههای جابر میلرزد.
ـ دست مرا روی قبر بگذار ابوالحسن!
هقهقش در غروب میپیچد. قبر را در آغوش میکشد. دوباره دیوانه میشود. سه بار بلند یا حسین میکشد.
- آیا دوست جواب دوست را نمیدهد ؟
عطیه گریه سر میدهد. مردان قبیله بنیاسد میگریند. حبیب همراه بادی که به تندی روی قبرها میوزد، مویه سر میدهد.
ـ آخر چگونه جواب دهی با آن رگهای بریده گردنت! چگونه جواب دوستت را بدهی در حالی که بین سر و گردنت جدایی انداختهاند!
جابر میگریست. عطیه عوفی میگریست. بنیاسدیها میگریستند.آسمانیان میگریستند. شب میگریست. باد هوهو میکرد. فرات همه وجودش را میگریست و جابر مویهکنان میخواند: «السلام علیکم ایتها الارواح التی حلّت بفناء الحسین…»
منبع: کانال یادداشتها، شعرها و کتابهای مجید محبوبی