بچه ها همیشه با سخاوتمندی تمام و از روی عشق و علاقه ، مادر را به شادی خودشان دعوت میکنند.
دلشان نمی آید تنهایی روی تخت بپر بپر کنند و بخندند…میخواهند این شادی را با مادر تقسیم کنند….مادر را هم دعوت به بازی و خنده و شادی میکنند.
بچه ها دلشان نمی آید تنهایی بازی کنند و تنهایی لذت ببرند… دوست دارند مادر را در این لذت سهیم کنند.
بچه ها نمیخواهند تنهایی خوش باشند ، تنهایی بدو بدو کنند ، تنهایی بخندند…
بچه ها با قلب بزرگی که دارند ، میخواهند ما را در شادی خود سهیم کنند. میخواهند لحظه هایی که دارد بهشان خوش میگذرد را با ما تقسیم کنند
اما
اما ، من مادر ، اینقدر در خودم و دنیای کوچک و حقیر خودم غرقم ، اینقدر خودم را درگیر روزمره های گذرای زندگی کرده ام …. آنقدر به این دنیای بی ارزش دلبسته ام ؛
که کودکم را نمیبینم. دعوت های او را برای بیشتر خندیدن ، با تندی رد میکنم.
دعوت هایش را برای حضور در دنیای شیرین و دوست داشتنی بازی هایش رد میکنم.
اینقدر در بد اخلاقی های خودم غرقم که حتی چشم دیدن شادی ها و قهقهه های فرزندم را هم ندارم. نمیتوانم بفهمم چرا از پاره کردن کاغذ میخندد یا چرا از خوردن هندوانه با دست لذت میبرد .
اینقدر درگیر چرتکه اندازی های خودم برای زندگی هستم که نمیتوانم بفهمم چرا فرزندم از کثیف شدن لباس گران قیمتش ناراحت نیست؟
اصلا چقدر این بچه نفهم است که بازی در باغچه و لابلای گل ها را به لباس گرانقیمتش ترجیح داده است.
او را از خودم دور میکنم. به او میگویم برو و خودت تنها بازی کن …
بگذار برای خودم باشم. میخواهم برنامه های دلخواه خودم را اجرا کنم….
بعد ، من مادر ، ۱۵ سال بعد ، تعجب میکنم که چرا نوجوانم مرا از خود میراند !
چرا مرا با حس و حال خودش غریبه میداند!
چرا بدون من خوش است؟!
چرا خوشحالی هایش را از من پنهان میکند؟
چرا با من راحت نیست، چرا میخواهد تنها باشد؟
چرا به برنامه های ما توجه نمیکند؟ چرا فقط به دلخواسته های خودش اهمیت میدهد؟؟
چرا اینقدر به وسایل و رخت و لباس ش دلبسته و حساس است؟
چرا
چرا
چرا
چشمها را باید شست، کودکان را جور دیگر بایددید…
نویسنده : زهرا نجات