از همان ماه اول هر چند که معمولا حالم خوب بود اما شب ها کمی احساس بدی داشتم. حس خفیف مشترک از سنگینی معده و احساس شایع بارداری ، که دقیقا ساعتی قبل از خواب به سراغم می آمد و هر چند شب یک بار تجربه اش می کردم.
تنها حرفی که در آن لحظه به خودم و گاهی به بابایی نگران می زدم این بود که ” صبح خوب می شم. “ و با امید آمدن فردا با خوشحالی انتظار بهبودی می خوابیدم.
این تکرار ها درس خوبی به من دادند. وقتی دقیق نگاه می کنم مشکلات زندگی و سختی ها فرق چندانی با دل درد های لحظه ای ندارند! هر چند رنگ و بوی متفاوتی دارند. اگر از بیماری کسی رنج ببریم یا خدای نکرده از مرگ عزیزی غمگین باشیم یا در مراتب متفاوت تری! از پاس شدن چک و پرداخت بدهی و یا از پاس شدن درس های دانشگاه و این دست مسائل نگران باشیم، همه و همه فقط یک اتفاق ساده و در عین حال امتحان پیچیده زندگی ما هستند که فرقی نمی کند چه موضوع و محوری دارند. مهم این است که در آن شرایط صحیح ترین رفتار را داشته باشیم و بعد هم این دنیا و رسم اوست که روزگار می گذرد و ما اصلا درد و رنج های گذشته مان را به یاد هم نمی آوریم چون در شرایط جدیدتری قرار گرفته ایم. دقیقا مثل یک دل درد که از یک شب تا صبح هیچ اثری از آن نمی ماند. منتها گاهی این شب های زندگی ممکن است طولانی شوند. چه ترسی هست؟ به هر حال که صبح خواهد شد…
الیس الصبح بقریب؟