حضرت آيت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز(چهارشنبه) در ديدار هزاران نفر از دانش آموزان و دانشجويان ، در سخنان مهمی با تبيين مراحل مختلف مبارزه كلان و شصت ساله ملت ايران با دولت مستكبر آمريكا و شكست های سلسله وار و تنزل جايگاه سياسی، اقتصادی، نظامی و اصول فكری آمريكا در مقابل پيشرفتهای شگرف مادی و معنوی نظام اسلامی، درس های بزرگ اين مبارزه ادامه دار را حفظ ايستادگی و بصيرت، توكل بر خدا، كار و تلاش بی وقفه، و وحدت ميان مسئولان دانستند و تأكيد كردند: مسئولان بويژه سران سه قوه بايد با وظيفه شناسی و درك شرايط حساس كنونی، از هرگونه كشاندن اختلافها به ميان مردم خودداری كنند و بدانند از امروز تا روز انتخابات، هر كسی كه بخواهد از احساسات مردم در جهت اختلافات استفاده كند، قطعاً به كشور خيانت كرده است.
موضوع: "بیانات رهبر معظم انقلاب"
مدتی از بازگشت به مشهد نمی گذشت. بانو خدیجه که در اندیشه ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانواده ای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد. همو پا پیش گذاشت و مقدمات خواستگاری را فراهم نمود. همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سید محمد رفته بود، این بار برای سید علی پیمود.
حاج محمد اسماعیل خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دین دار و باسواد مشهد بود. او پذیرفت که دخترش به عقد طلبه تازه از قم برگشته ای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، آیت الله میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را می شناسند و تایید می کنند و به او علاقه دارند.
هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده داماد بود، توسط آیت الله حاج سید جواد خامنه ای تامین شد که مبلغ قابل توجهی نبود. مخارج عقد را گذاشتند به عهده خانواده عروس که حتما قابل توجه بود. “آن ها مرفه بودند، می توانستند و کردند” اویل پاییز ۱۳۴۳ سید علی خامنه ای و خانم خجسته پیوند زناشویی بستند. خطبه عقد توسط آیت الله میلانی خوانده شد.
از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که هفده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنه ای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی سیاسی و شاید تک فرازهای آن در آن روزگار، یاری غم خوار و دوستی مهربان بود. کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدرعروس در پایین خیابان برگزار می شد، تعیین کردند. آن شب آقای خامنه ای در آستانه ورودی ایستاده بود و از میهمانان استقبال می کرد. مراسم، آن طور که مرسوم خانواده های مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد.
پس از عقد و پیش از هم خانه شدن، نوعروس خانواده خامنه ای باخبر شد که شوی ۲۵ ساله اش پا در میدان مبارزه دارد. “شاید اولین روزها و … یا هفته های پیوند [مان]… بود، مسائل سیاسی من به وسیله خودم برای ایشان مطرح شد… شاید قبلا هم می دانستند که من توی این مسائل سیاسی هستم، لکن مرا به [چشم] طلبه ای … که مورد توجه و علاقه… بزرگان و اساتید… هستم… نگاه می کردند.”
منبع: گتاب شرح اسم (زندگی مقام معظم رهبری)
صبح رفتیم به شیروان؛ آقا قبل از دیدار با مردم سری هم به گلزار شهدای این شهر زدند. تا برگردیم ساعت نزدیک 12 بود و قبل از سه هم باید دوباره راه میافتادیم سمت مصلا برای دیدار آقا با بسیجیان. ما که خسته شدهایم چه برسد به آقا که علاوه بر رفت و برگشت این مسیر، دو سخنرانی هم دارند. جلسه دیدار بسیجیها معمولاً یکی از برنامههای پرشور از آب درمیآید؛ مخصوصاً که امروز بسیجیها برنامه ویژهای هم دارند!
جلوی در مصلا، صفی طولانی تشکیل شده است که در این چند روز ندیده بودم. صف بسیجیها چند پیچ هم خورده است و درون کوچه کناری مصلا رفته است. داخل شبستان تغییراتی داشته است. جلوی جایگاه یک فضای مربعی شکل جدید با داربست اضافه شده است که کف آن را با تشک ورزشهای رزمی پوشاندهاند. بسیجیها یکی در میان لباس پلنگی پوشیده و اغلب سربند و چفیه دارند؛ از طفل دوساله تا پیرمرد 80 ساله لباس پلنگی تنشان کردهاند. بعضی از بچهکوچکها حتی درجه سرهنگی هم روی شانهشان گذاشتهاند و از این نظر فرمانده پیرمردها حساب میشوند! دارم سعی میکنم راهی پیدا کنم و بروم بالای سکوی تصویربردارها که پسری صدایم میزند و میخواهد چفیه آقا را برایش بگیرم! میخندم و میگویم بابا من خودم تو صفم!
* همه آرام نشستهاند و مثل بچههای حرف گوش کن و مظلوم شعار میدهند. حدس میزدیم که این آرامش قبل از طوفان باشد اما حساب گردباد را دیگر نمیکردیم. همین که پرده جایگاه تکان میخورد، جمعیت بلند میشوند و هجوم میآورند. برای اولین بار در این چند روز، زنجیره انسانی دور دوربین کرین هم میشکند و بسیجیها تا زیر دوربین کرین مینشینند. فیلمبردار آن شاکی است حسابی. مثل مرغ پرکنده با یک دست کنترل کرین را گرفته و با یک دست به مردم التماس میکند آنجا ننشینند. مردم نه که حرف محافظ ها را گوش کردهاند، حالا دست به سینه نشستهاند تا ببینند این برادر چه میفرمایند تا روی چشمشان بگذارند؛ آنقدر که فیلمبردار بیچاره جا برای چرخیدن هم ندارد!
* بسیجی، حضرت آقا را در چند متری خودش ببیند و گریه نکند؟ هیهات! البته بچهها همانقدر که در حال خودشان هستند و زار میزنند، حواسشان هم به کوچکترین درزی بین نفرات جلویی است تا حتی شده برای چند سانتیمتر به جایگاه نزدیک شوند. موج افتادن بین آقایان معمول بود اما در این دیدار، خانمها هم هجوم آوردهاند و بیاختیار اینطرف و آنطرف میروند. پیرمردی با یک دست عصا و عکس امام و آقا را بلند کرده است و دست دیگر را به حالت دعا گرفته است بالا؛ هرچند لحظه یکبار نگاهش را هم به سمت آسمان میچرخاند و زیر لب چیزی میگوید. مرد میانسالی هم زیر سکو نشسته و به جایگاه زل زده؛ او همینطور که با دست به جایگاه اشاره میکند، برای خودش زبان گرفته و اشک میریزد.
* قرار است شش نفر «کشتی با چوخه» که ورزش محلی شمال خراسان است، اجرا کنند. میآیند و به آقا احترام میگذارند و یاعلی، دست به یقه میشوند. اول دو تا زوج نوجوان و جوان با هم کشتی میگیرند و بعد نوبت به یک زوج میانسال میرسد. اینها حرفهایتر هستند و واقعیتر همدیگر را میکوبند زمین؛ آنقدر که صدای آخ تماشاچیها هم بلند میشود! آقا دارند تماشا میکنند و لبخند کمرنگی روی صورتشان نشسته.
* آقا شروع میکنند به صحبت. یکدفعه جمعیت که محوطه کشتی را خالی میبینند، شروع میکنند از روی داربستها پریدن اینطرف. محافظ میخواهد جلوی مردم را بگیرد. یکی داد میزند: برو… خودش گفت رد شید! محافظ میگوید: کی گفت؟ وایسا! تا محافظ ها بجنبند، کلی آدم ریخته آنطرف و کار از کار گذشته. آقا هم دارند صحبت میکنند. منبریها میدانند که حرف زدن در این وضعیت چقدر تمرکز میخواهد و سخت است. آقا اشارهای میکنند به شعری که همخوانی شد و بعد از تعریف از آن باز هم تواضعشان را به رخ میکشند:
«فقط یادتان باشد که وقتی میگویید سیدی و مولای، وجود مقدس امام زمان(عج) در نظر باشد».
* مردی از دست بچههای بالای سکو شاکی است، مثل اینکه جلوی دیدش را گرفتهاند. طرف با عصبانیت از فیلمبردارها میخواهد بنشینند تا او آقا را ببیند! آقا در این دیدار چند جمله میگویند که کولاک است؛ کپسول معرفت. «بصیرت یعنی اینکه خط درگیری با دشمن را تشخیص بدهی» یکی از این جملههاست. آخر صحبتهایشان هم مفصل دعا میکنند. یادم نمیآید در این سفر اینطور مفصل دعا کرده باشند. تا آقا بلند میشوند، پسر جوانی میدود جلو و چفیه آقا را میخواهد. آقا میخندند و شروع میکنند به برداشتن چفیه. آقا چفیه را میدهند به محافظی که پایین جایگاه است و او هم با نگاه به آقا و اشاره ایشان میفهمد که از بین این همه دست و چشم ملتمس، کدام یک همان جوان است و باید چفیه را بگیرد.
جلسه آقا با بسیجیان حال و هوای دیگری داشت. گویی غیر از بسیجیان، خود آقا با انرژی و حال دیگری به این دیدار آمده بودند. خود آقا در جایی از صحبتشان گفتند، شما فرزندان من هستید، جوانان من هستید. دیدار پدر و فرزندان باید هم پرشور باشد.
نویسنده: خبرنگار فارس
سال ها قبل، دبیرستانی بودم که همراه با همکلاسی هایمان رفتیم نماز جمعه، می گفتند قرار است آقا پیش نماز باشد، تا آن زمان به ایشان اقتدا نکرده بودم.
جمعیتی بود که آمده بودند، نماز در مصلی برگزار می شد، البته مصلی هنوز این مصلایی که همه جور نمایشگاه و جشنواره ای ی در آن برگزار می شود نشده بود.
یک جای بین جمعیت جاگیر شدیم و منتظر ماندیم، خطبه ها هنوز شروع نشده بود، یعنی هنوز آقا را ندیده بودم
بعد یک دفعه جمعیت صلوات فرستاد، الله اکبر گفت، و ما متوجه ورود آقا شدیم.
آقا در جایگاه قرار گرفت، و بعد از فروکش شدن احساسات جمعیت خطبه ها را شروع کرد.
و من هنوز موفق به دیدنشان نشده بودم، جمعیت که آرام گرفت چشم هایم را ریز کردم و به جایگاه دقت کردم
کم کم توانستم قیافه اشان را ببینم
هرچند دیدن زوایای مختلف چهره اشان برایم امکان پذیر نبود اما خاطره آن روز را به خوبی به یاد دارم که با چه شور و اشتیاقی گردن می کشیدم و چشم هایم را ریز می کردم تا بتوانم کمی بهتر ایشان را تماشا کنم.
دلنوشته مریم اکبری، طلبه سال سوم
رهبر انقلاب در روزهای آینده (چهارشنبه) به استان خراسان شمالی سفر خواهند كرد.
کاش دوستان بجنوردی، اسفراینی و … که در این سامانه وبلاگ دارند حال و هوای شهرشان را برایمان تشریح کنند.
عکس بفرستند و صحنه های ناب را برایمان به نمایش بگذارند.
البته خالی از لطف هم نیست که دیگر دوستان هم این پست را یک فراخوان بدانند و دلنوشته هایشان را درباره سفر رهبر عزیزمان به شهرشان برایمان ارسال نمایند.
یا آرزویشان را برایمان بنویسند و یا خاطره.