سخت است…
سخت است نوزاد چند روزه ات را پتو پیچ کنی، بغل بزنی و بروی هیات. اگر کسی همراهت باشد و کمکت کند و ساک دستی پر از لباس و پوشک نوزادت را بیاورد، باز هم سخت است چه رسد به اینکه تنها بخواهی بروی. خدا نکند در همان یکی دو ساعت، پوشکش را کثیف کند و مجبور شوی او را بشویی، هوا هم سرد باشد، دستشویی هم شلوغ … بچه را روی دست گرفته ای با پوشک کثیفی که هر لحظه دارد پای دلبندت را می سوزاند و تو مانده ای در این لحظه دقیقا باید چه کار کنی!
سخت است که فرزند هفت هشت ماهه ات را لباس بپوشانی و با کلی وسیله و بار و بنه هیات بروی. آنجا هم نتوانی دو دقیقه سر جایت بنشینی به جهت آنکه کوچولویت مدام چهار دست و پا طول حسینیه را می رود و می آید و محتویات کیف خانم ها را بیرون می ریزد و شاید وسط راه از چیزی هم ناراحت شود و صدای گریه اش مجلس را بردارد و…
سخت است که با کودک یک سال و نیمه ات بروی هیات و مداح، از لب های خشکیده ی علی اصغر بگوید و مستمعین، زار بزنند و تو به قطره اشکی رضایت بدهی که چه؟… دلبندت تو را از گریه کردن منع کرده است. در آن لحظات، هیچ شکنجه ای بالاتر از گریه نکردن نیست و تو این را خوب دانسته ای. صبر بر گریه نکردن هم از آن صبر هاییست که تا مادر نشده بودی چیزی از آن نمی دانستی.
قبل تر ها فکر می کردی وقتی کودکت کمی بزرگ تر شود، حتما هیات رفتن راحت تر می شود. دیگر نباید یک ساک پر از پوشک و لباس و غذای کمکی همراهت باشد و مدام دور مجلس به دنبالش هروله کنی. اما حالا وقتی سه ساله شده، هنوز هم باید یک کیف به چه بزرگی پر کنی برایش تا دو سه ساعت عزاداری را تاب بیاورد. از خوراکی های متنوع و جذاب گرفته تا چند اسباب بازی و یک دست لباس اضافه و پتو، چون می دانی داخل حسینیه جا گیرت نمی آید و زمین و هوا سرد است. آن قدر هم زود نمی توانی بروی که داخل جا گیر بیاوری. چون بچه این همه زمان را تاب نمی آورد.
از سخنرانی که چیز زیادی نصیبت نمی شود به جز تک جمله هایی که سعی می کنی با هوش خودت، به هم وصل شان کنی و حرف اصلی را بگیری. این قدر که باید حواست باشد کودکت در حین بازی با بچه های دیگر، اسباب بازی شان را خراب نکند. خوراکی اش را به آن ها هم بدهد. پای کسی را لگد نکند…
روضه هم که شروع می شود هنوز نتوانسته ای تمرکز کنی و دو قطره اشک بریزی که دستشویی اش می گیرد. جمعیت آن قدر تنگ هم نشسته اند و مجلس آن قدر شلوغ است که وقتی بلند می شوی و او را بغل می گیری، خوف برت می دارد. اما چاره ای نیست. باید این هفت خوان را یک بار بروی و یک بار هم برگردی. دیگر چون بچه بغل داری و کفش هایت را با یک دست گرفته ای، نمی توانی خم شوی و از هر کسی که ناخواسته پایش را له کرده ای با اصرار عذرخواهی کنی و در دلت می گویی خدا راضی اش می کند انشاالله.
وقتی باز می گردی، روضه تمام شده و سینه زنی و…
و عزاداری که تمام می شود، و همه که به طرف در هجوم می برند و تو با ساک بزرگی در دست و بچه ای که در این جمعیت حتما باید بغلش کنی…
سخت است. مخصوصا اینکه با تمام این شرایط یادت باشد خاطره ای خوب برای کودکت رقم بخورد تا شب بعد هم حاضر باشد همراه تو بیاید و سال بعد هم و سال های بعد… و اصلا این روزها تمام این سختی ها را به جان می خری تا کودکت در مجلس عزای مولایش حسین بازی کند و بزرگ شود و با گریه بر اربابش بیگانه نباشد و از حضور در یک مجلس شلوغ عزاداری فراری نشود.
سخت است، مخصوصا اگر دست تنها باشی و عمه و خاله ای هم همراهت نباشند که تو را کمک کنند. سخت است، مخصوصا اگر بارها بشنوی که به تو بگویند با این سختی در خانه بمان و نرو. از خانه هم می توانی برای امامت اشک بریزی و معرفت کسب کنی. و البته که می شود. اما در میان جمع بودن و کسب فیض کردن چیز دیگریست.
سخت است اما تو همچنان مصمم و با اراده دست کودکت را می گیری و به مجلس عزاداری ارباب می روی چرا که از آقایت شنیده ای «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است» و قرار است همین فرزندان ما، با مدد گرفتن از ارباب در همین مجالس عزاداری، اسلام را زنده نگه دارند.
منبع: مادربانو