فکرش را بکن…
که مردی جوان در سال ۱۳۱۲، در یکی از روزهای سفر حج٬ برای زنش نامه ای نوشته باشد…
فکرش را بکن…
سال هزار و سیصد و دوازده که هنوز خیلی از مردها به زن میگفته اند ضعیفه! و شاخ و شانه میکشیده اند و قلدری میکرده اند و خشونت به خرج میداده اند و زن را جزء مایملک خود می دانسته اند و خودشان را مالک بی چون و چرایش…
توی آن روزگار مردی جوان٬ در یکی از روزهای سفر برای زنش اینچنین مینویسد:
” تصدقت شوم، الهي قربانت بروم، در اين مدت كه مبتلاي به جدايي از آن نور چشم عزيز و قوت قلبم گرديدم، متذكر شما هستم و صورت زيبايت در آيينه قلبم منقوش است. عزيزم، اميدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ كند. [حال]من با هر شدتي باشد ميگذرد؛ ولي به حمدالله تاكنون هرچه پيش آمد، خوش بوده و الان در شهر زيباي بيروت هستم. حقيقتا جاي شما خالي است، فقط براي تماشاي شهر و دريا خيلي منظره خوش دارد. صد حيف كه محبوب عزيزم همراهم نيست كه اين منظره عالي به دل بچسبد. در هر حال، امشب، شب دوم است كه منتظر كشتي هستيم. از قرار معلوم و معروف، يك كشتي فردا حركت مي كند، ولي ماها كه قدري دير رسيديم، بايد منتظر كشتي ديگر باشيم. عجالتا تكليف معلوم نيست، اميد است خداوند به عزت اجداد طاهرينم، كه همه حجاج را موفق كند به اتمام عمل. از اين حيث قدري نگران هستم… خيلي سفر خوبي است، جاي شما خيلي خيلي خالي است. دلم براي پسرت قدري تنگ شده است. اميد است كه هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزيز و محافظت خداي متعال باشند. اگر به آقا [پدر همسر] و خانمها [مادر و مادربزرگ همسر] كاغذي نوشتيد، سلام مرا برسانيد. من از قبل همه نايبالزياره هستم. ايام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت…”
و من دارم با خودم فکر میکنم که چقدر منش و مرام این مرد ستودنی ست… و در روزگار نادیده گرفته شدن زن و وجودش و حتی در همین روزگار٬ چقدر پسندیدنی ست… و با خودم فکر میکنم که این مرد به دلیل همین یک خصلتش هم اگر باشد چقدر دوست داشتنی ست… چه برسد که بدانی همین مرد برجسته ترین شاگرد زمان خودش است و نویسنده ی کتاب هایی مثل چهل حدیث و شرح جنود عقل و جهل و استاد مسلم عرفان و اخلاق و مرجع تقلیدی بزرگ و بی مانند و رکن اصلی قیام یک ملت و براندازی ده ها سال سلطنت٬ که در پر تنش ترین لحظات آرامشی باور نکردنی دارد و ساده ترین جملاتش از میان یک خانه ی محقر٬ سیاست های دنیا را به بازیچه میگیرد و آدمها چنان شیفته و شیدایش شده اند که با کوچکترین فرمانش خون میدهند و جان فدا میکنند و از زندگی و تمام لذاتش میگذرند…
***
و برین باورم که بی شک باید اتصالت به اصلی ترین و نافذترین و مقتدرترین منبع باشد تا تشعشعاتت همه را مجذوب کند… همسر را… فرزند را… استاد را… شاگرد را… دوست را… دشمن را… کوچک و بزرگ یک ملت را… و حتی مردمانی از دور دست که هیچگاه تو را ندیده اند و حضورت را درک نکرده اند و تنها وصف وجودت دلشان را پر از محبتت کرده است…
و برین باورم که بعضی پس از معامله با خدا٬ عجیب مصداق این آیه میشوند که فرمود:
وَصطَنَعتُکَ لِنَفسی…!!!
“من تو را برای خودم برگزیدم…!”
***
خدایا خداوندگارا…
چه خوشبخته اون کسی که تو اونو برای خودت برمیگزینی…
برای خودت رشدش میدی و بلندش میکنی…
واون هی نزدیک و نزدیک تر میشه بهت…
خدایا…
تو که دائم هستی توی تک تک لحظه هامون…
پس خودتم چشم بصیرت مون رو باز کن تا همین دور و بر ببینیمت و متصل بشیم به منبع وجودت…
و قابل بشیم برای رشدی که هر لحظه ش محبّته و عزّت و از لحظه ی قبل لذیذ تر و بهتر و شیرین تر…
آمین یا ربّ العالمین.
نوشته مرثا صامتي