دیروز بعد از کلاس، کنار کیوسک روز نامه فروشی وایساده بودم تا بابام برسه
این روزهای گرم که نمی شه پیاده رفت خونه
یک ربعی طول می کشه تا بابا برسه، منم مجبور بودم توی سایه منتظرش باشم.
یه ۲۰۶ سفید ایستاد جلوم و بوق زد که توش دو تا پسر بود،
از اون هایی که شونه هاشون رو گم کردند!
اطرافم و نگاه کردم، دختری غیر از من اونجا نبود!چرا برای من بوق می زدند؟!
محل ندادم، به آسمون نگاه کردم، نرفتند و تازه بیشتر سر و صدا می کردند!
گوشی موبایلم رو از توی جیبم در آوردم و خودم رو مشغول کردم
یه چند قدمی هم جابه جا شم…بالاخره رفتند!
یاد خرف یکی از معلم های دوم دبیرستانم افتادم
می گفت این جور آدم ها، طرفشون رو می شناسند!
ولی من امروز دیدم که نمی شناسند!
وقتی رسیدم خونه، خودم رو توی آیینه ی قدی نگاه کردم
باز هم چیزی ندیدم، من چادر داشتم!
من چادر سر کرده بودم که فریاد بزنه:آقای محترم من اهلش نیستم..!
منبع: من وچادرم