زينب هايي از جنس زنان ايراني!
نمی توانست روی پا بایستد. دستش را گرفت به دیوار و کورمال کورمال، خودش را رساند به آشپزخانه. شیر آب را باز کرد و چند مشت آب به صورتش زد. لیوانی آب از توی جا ظرفی برداشت و آن را از آب پر کرد و نزدیک لبهایش برد. دست هایش می لرزید. خوابی که دیده بود، دلش را پر از تشویش و اضطراب کرده بود.
مهتاب، آشپزخانه را روشن کرد. چشمش افتاد به شیشه ترشی کنار پنجره.
مادرت بمیرد! یادت رفت شیشه ترشی را با خودت ببری!
آستین هایش را بالا داد و وضویی گرفت. رفت و سجاده اش را باز کرد.
التماس دعا!تسبیحش را از وسط جانماز برداشت و به مصطفی نگاه کرد.
عاقبت به خیر بشی مادر!
صدای خنده مصطفی توی خانه پیچید.
عجب دعای مشتی کردی مامان!
زن، بلند شد و قامت بست. نفهمید چند رکعت خوانده. کمی مکث کرد. سلامش را داد و بغض کرده سرش را گذاشت روی مهر. سعی کرد، قیافه مصطفی را جلوی چشمانش بیاورد.
منم برای شما یک دعای خوب می کنم!
زن، لبخند زد و گفت: «چه دعایی؟!»
مصطفی، دستی به ریش های مشکیش کشید و گفت: «این یک راز است! بین من و خدا! اما دعای خوبیست ها! خیالتان جمع!»
زن، سرش را از روی مهر برداشت. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. شروع کرد صلوات فرستادن.
مگر اذان داده اند خانم؟!
زن، از جا پرید. نگاه نکرده ، به مرد جواب داد: «سلام! نه حاجی! هنوز نیم ساعتی مانده! دلم شور افتاد، گفتم دو رکعت نماز بخوانم!»
مرد، چشم هایش را مالید و گفت: «خیر باشد!»
و بعد پا کشان رفت طرف دستشویی.
زن بلند شد، چند قدم پی مرد رفت. می خواست از خوابش برای مرد بگوید اما بعد وقتی یادش آمد خواب بد را نباید تعریف کرد، پشیمان شد. وسط راه ایستاد و به طرف کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد. تسبیحش را توی دستش گرفت. چشمهایش را بست.
اللهم صل علی محمد و آل محمد..
مرد که بیرون آمد، زن، جانماز او را هم پهن کرده بود. یک قدم جلوتر.
فکر کنم فردا مصطفی باز هم برود ماموریت! همین که دیشب بی خبر آمد و سری بهمان زد حالیم کرد، می خواهد برود و حالا حالا ها هم نمی آید!مرد، حوله را توی دست هایش چرخاند و جواب داد: «پسر خودت است! خوب می شناسیتش! او هم تو را خوب می شناسد! حق دارد چیزی نگوید! خب جای حساسی کار می کند! خبرت هم کند دارد می رود، ولش نمی کنی! هی زنگ می زنی، رسیدی؟ نرسیدی؟ کی می آیی؟!»
زن، اخم هایش را کرد توی هم و گفت: «خب مادرم، مَرد! از سنگ که نیستم! دلم همه اش هول می کند!»مرد، لا اله الااللهی گفت و از سر طاقچه، قرآن و رحل را برداشت و نشست روی سجاده اش.
امان از دل این مادرها!!
زن، لب هایش را گزید و گفت: «شما مردها چیزی سرتان نمی شود! »
بعد به بیرون از پنجره نگاه کرد که هنوز گرگ و میش بود.آهسته زیر لب گفت: «خواب بد دیده ام! باید صدقه بگذارم کنار!»و خطاب به مرد، ادامه داد: «به نظرت بیدار است بهش زنگ بزنم؟!»مرد، جوابی نداد و قرآن را باز کرد و شروع کرد به خواندن.
آفتاب زده بود و زن هنوز دست هایش را به هم می مالید. دل توی دلش نبود. توی خانه راه می رفت و حتی به صدای سوت کتری، توجه ای نشان نمی داد.صدای رادیو بلند شد: «دینگ دینگ دینگ…ساعت هشت صبح..اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران…»زن، به طرف آشپزخانه رفت. کتری را از روی اجاق گاز برداشت و لیوانی را پر کرد.
نیروگاه نطنز وارد مرحله جدیدی از فعالیت های صلح آمیز هسته ای شد!زن، یک نبات انداخت داخل چای. صدای خرد شدن نبات ها بلند شد. سعی کرد دوباره به مصطفی فکر نکند.
مخالفت شورای امنیت برای ادامه فعالیت های هسته ای ایران، سوال هایی را در ذهن ها ایجاد کرد…زن، با قاشق، چای نباتش را بهم زد و یک قلپ از آن خورد. به نظرش صدایی از راهرو آمد.ناگهان لبخند افتاد روی لب های زن. بلند شد و با قدم های تند رفت طرف در.
مصطفی جان تویی؟! مصطفی؟!چارچوب در خالی بود. آهی کشید. رفت سمت گوشی. خواست شماره بگیرد. گوشی از دستش افتاد. نمی دانست چه کار کند.هیچ کس نمی دانست. مرد نتوانست پشت فرمان بنشیند. یکی از همسایه ها که او هم تازه خبردار شده بود، اجازه خواست تا رانندگی کند.
شانه های زن تکان می خوردند. سرش را به پنجره ماشین تکیه داده بود. همان طور که اشکهایش را پاک می کرد به در و دیوار شهر نگاه می کرد، به برج ها، پاساژ ها.
مردم می رفتند و می آمدند.پشت چراغ قرمز که ایستادند، به پسر کوچک توی ماشین بغلی نگاه کرد که کتاب داستانی را باز کرده بود و داشت عکس های آن را تماشا می کرد. مثل مصطفی! بیشتر کیهان بچه ها می خرید برایش! جایزه شاگردی بابایش توی مینی بوس!چشمش را چرخاند به روبرو. عده ای از محل خط کشی عبور می کردند.
دستمالش را توی دست چلاند و زیر لب چیزی گفت. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید چه به روزش آمده. دوباره اشک آمد سراغش.
مامان! مگر قرارنشد که.. تو را به خدا خجالتم ندهی پیش مردم!!
زن، اشک هایش را با گوشه چادرش پاک کرد و آهسته گفت: «گریه هم برایت نکنم؟! زینب بودن سخت است مادر! چیز سختی می خواهی!»
مرد، از صندلی جلوی ماشین برگشت عقب و بغض آلود گفت: « خودت را اذیت نکن زن! هنوز که چیزی معلوم نیست! گفتند زخمی شده! همین!»
زن سر تکان داد و گفت:« ببین مصطفی! آقات چه می گوید؟!»
مرد، لبش را گاز گرفت و سرش را تکان داد. دانه های اشک از چشم هایش سر خوردند و از لای ریش های خاکستری اش راه باز کردند و پایین افتادند.
مامان! چند وقت دیگر اربعین است ها!
زن، رویش را کرد طرف او و گفت: «می دانم!»
زن، چادرش را روی سرش کشید و صدای هق هقش بلند شد.
راننده ، ترمز دستی را کشید پایین و دنده را یک کرد و منتظر شد تا چراغ قرمز ، آخرین نفس هایش را هم بکشد.
فقط گفت ما رایت الا جمیلا…
زن، بر روی پاهایش زد و گریه کنان گفت: « مصطفی چه می گویی؟! آتش به دلم نزن!»
راننده به مرد نگاه کرد. مرد هم، سرش را انداخته بود پایین و شانه هایش تکان می خوردند. آهسته گفت: «فکر کنم خود حاج خانم خبر دارند که این طور بی تابی می کنند!!»
مرد، با صدای آهسته، بریده بریده گفت: «دل مادر دروغ نمی گوید!»از سرکوچه، شلوغی جلوی خانه نمایان بود. هر سه شان سر خم کردند و جلو را نگاه کردند. چند ماشین پلیس سر کوچه را بسته بودند. راننده، سرعتش را کم کردو کم کم ایستاد.زن، نم چشم هایش را با دستمالش گرفت و چادرش را روی سرش مرتب کرد.
دست برد طرف دستگیره ی ماشین. راننده ، برگشت و ملتمسانه گفت: «حاج خانم! بگذارید می برمتان جلوی در خانه آقا مصطفی! به پلیس بگوییم خانواده آقا مصطفی هستید راهمان می دهند!»زن، بی اعتنا چادرش را محکم گرفت و پیاده شد و رفت.
مادرش است! مادر مهندس!
یا زهرا! خدا صبرش بدهد!
زن از میان جمعیت عبور کرد. روی ماشین را پارچه ای انداخته بودند. خواست برود جلو و سراغ مصطفی را بگیرد.شنید که: « تازه بردنشان!»زن، به زمین خیره شد. رد قرمزی که روی زمین مانده بود توجه اش را جلب کرد.از میان فش فش بیسیم ها و همهمه مردم، صدای گریه بچه ای را شنید. برگشت.
نیزه ها به آسمان بلند شده بودند و روی هر کدام سری بود.پاهایش سست شدند و بی اختیار روی زمین افتاد. صدای زنجیر و تازیانه به گوشش خورد. برگشت، زنی به دنبال بچه هایی بود که به طرف بیابان می دویدند. چمشهایش را بست.
یکی فریاد زد: «مرگ بر تروریست!»جمعیت با او هم صدا شدند و چند بار شعار دادند.زن، به آسمان نگاه کرد. زیر لب گفت: «مصطفایم، فدای امام حسین(ع)!»
بلند شد. چادرش را عقب و جلو کرد و رویش را گرفت و بعد، آرام قدم برداشت و طرف در خانه رفت.
نوشته مونا اسكندري
سلام علیکم دوست نویسندهام. خدا قوت.خداوند به همه ی ما خلق و خوی زینب گونه عنایت فرماید و ما را شرمنده ی خون شهدا نگرداند مهربان.