اعتراف میکنم هر وقت در قرآن به آیهی “إِنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْو”* میرسیدم احساس میکردم این آیه با آنچه من از اسلام میدانم نمیخواند. اسلامی که آنقدر دقیق برای تمام جزئیات زندگی دنیا حرف و توصیه و قانون دارد، نمیتواند اینقدر راحت تمام زندگی را بازی و بازیچه بخواند. احساس میکردم این آیه را از کتاب دیگری ضمیمهی قرآن کردهاند.
اعتراف میکنم تنها درصد بسیار محدودی از کارهایم را جدی انجام می دادم، آن هم کارهایی که خودم فکر میکردم بزرگ و مهم و تاثیر گذارند. کارهایی که فکر میکردم مرا از چرخهی دردآور زندگی روزمره جدا میکنند. باقیاش هرچه پیشمیآمد خوش میآمد. حوصله جزئیات دست و پاگیر زندگی را نداشتم و صرفا برای رفع تکلیف انجامشان میدادم. مگر نه اینکه زندگی بازی است؟ بازی یعنی جدی نگیر، درگیرش نشو، بگذار بگذرد، فقط بگذرد.
روزهایم اینگونه میگذشت تا زمانی که دخترکم پا دنیا گذاشت. بچهها موجودات غریبی هستند. آنها یکی از پیچیدهترین معماهای عالم و درعین حال حل کنندهی بسیاری از معماهای پیچیده هستند. هیچچیز مثل دیدن مداوم زندگی بچهها نمیتواند تناقض جدی بودن و درعین حال جدی نبودن بازی زندگی را حل کند.
یکی از بزرگترین موهبتهایی که مادران از آن برخوردارند، دیدن مداوم و هرروزهی بازی بچههاست. بچهها از لحظهای که چشم از خواب باز میکنند تا وقتی به خواب میروند مشغول بازی هستند. یک کودک هیچ لحظهای (دقیقا هیچ لحظهای) از زندگیش را عاطل و بیکار نیست و کار یک کودک چیزی نیست جز بازی او.
برای بچهها غذا خوردن، حمام رفتن، دستشویی رفتن، کارتون دیدن حتی تماشا کردن مامان موقع آشپزی و بابا موقع حرف زدن با موبایل همه بازی هستند. جزئیات زندگی روزمره چیزی است که ما تمام روز از آن فرار میکنیم و هرروز هم بیشتر مبتلایش میشویم. اما برای بچهها هرکدام از این جزئیات یک بازی تازه هستند. بازیهایی که هیچوقت تکراری نمیشوند، چون هربار میشود آنها را جور جدیدی اجرا کرد. بازیهایی که با اشتیاق و جدیت واردش میشوند، و بیانکه آلوده و وابستهاش شوند از آن جدا میشوند.
وقتی پشتیهای مبل، دیوارهای خانهی دخترم میشوند و پردهها چادری که با آن نماز میخواند، وقتی یک لگن پر از کف برایش آسمانی کوچک و پرابرست که میتواند مدتها در آن غلت بزند، وقتی پدیدهی شگفتانگیز “ماست” هیچوقت تکراری نمیشود، چون میشود هربار آن را جای جدیدی از بدن مالید، وقتی میز شیشهای وسط هال، به یک صفحهی نقاشی بزرگ تبدیل میشود که میتوان هزار بار با ماست و ماژیک و آبرنگ رویش نقاشی کرد و دوباره با دستمال پاکش کرد، با خودم میگویم شاید پدیدهای به نام روزمرگی اصلا وجود نداشتهباشد. شاید کسالت و تکراری که در تمام لحظههایمان موج میزند صرفا بازتاب خمیازههای کشدار ذهن نیمههشیارمان باشد و راه فراری که هرروز در زندگی دنبالش میگردیم نه از روزمرگی که از دیوارهای بلندی باشد که اطراف ذهنمان ساختهایم و اسیرش شدهایم. شاید تمام جزئیات زندگی روزمره جشنهایی باشند که پرودگار در حاشیهی لحظههایمان تدارک دیده و ما هرروز دعوتش را به این جشنهای باشکوه رد میکنیم. جشنی که تنها کسانی را به آن راه میدهند که آداب آن را رعایت کنند و تنها کسانی از آن لذت میبرند که درگیرش شوند اما وابستهاش نه.
حالا میفهمم که تابه حال هیچکار “مهم”ی در زندگیام انجام ندادهام. چیزی که اهمیت یک کار را تعیین میکند نه هیبت ظاهریاش که “حالی” است که آدم موقع انجام دادنش دارد. و حال خوب یعنی شوق. یعنی نشاط روح و هوشیاری ذهن. و کسی که در کارهای کوچک زندگی کسل است، نمیتواند خالق کارهای بزرگ باشد.
من رشد دخترم را در برخوردش با پدیدههای زندگی روزمره میبینم، برخوردی که بیاغراق هرروز با روز قبل فرق میکند و اینکه این جزئیات برای من تکراری شدهاند برایم یک معنای غمانگیز دارد؛ اینکه سالهاست بزرگ نشدهام.
* سوره محمد ۴۷
دیگر
نوشته: مونا ابراهيم نظري