هفت هشت سال قبل بود … جلوی تلویزیون نشسته بودم و با بی حوصلگی کانال ها را به سرعت عوض می کردم به شبکه چهار که رسیدم ناخداگاه مکثی کوتاه کردم.
چند مهمان خارجی که فقط گردی صورتشان پیدا بود و یک مجری زن، در یک برنامه زنده درباره اسلام حرف می زدند.
تازه مسلمان بودند ….
یکی قبلا ورزشکار بوده و دیگری استاد دانشگاه، دوتایشان سیاه پوست بودند و یکی زرد از تبار چشم بادامی ها
غرق برنامه شده بودم…
تمام طول برنامه این فکر در مغزم می گذشت که چطور ممکن است یک نفر با آن همه آزادی که در غرب دارد همه چیزش را بگذارد ورزش حرفه ای را کنار بگذارد و بیاید مسلمان شود، استادی دانشگاه را رها کند و بیاید ایران برود قم (شهری که گرما و آبش کلافه ات می کند) و درس اسلام بخواند….
برایم معما شده بود که
این اسلام میراثی من چیست که هر غرب زده ای با آن همه آزادی در نهایت همه چیز را پوچ می داند و به آن می گرود…
هفته ها کارم همین بود غروب که میشد میرفتم سراغ شبکه چهار و می گشتم دنبال همان برنامه،
چند بار دیگر هم برنامه را دیدم،
تازه مسلمانانی از کشورهای مختلف، سیاه، زرد، سفید
و خصیصه همه اینکه: برای رهایی از پوچی با علم و درک، اسلام را انتخاب کرده بودند.
تازه دانشگاه آزاد قبول شده بودم و کلی ذوق لقب دانشجو را داشتم
دختر یکی از دوستان مادرم دو سالی بود که حوزه می رفت هیچ وقت ندیده بودمش
همراه مادرم یکی از همان روزها و با همان حال و هوا، اتفاقی به دیدارشان رفتیم
و من مجذوب ناهید شدم
شباهت های زیادی به آن تازه مسلمانان داشت، عجب داشت، رفتارش سنگین بود، یک جوری به دل می نشست
نمی دانم یکهو به دلم افتادم که می خواهم شبیه آن تازه مسلمان ها و ناهید شوم
و تنها راه حلی که به ذهنم رسیدن دل کندن از لقب دانشجو و رفتن به حوزه بود
و اینطوری شد که من به حوزه آمدم
دلنوشته طلبه سال های دور حوزه کبری بهروز