صفحات: 1· 2
موضوع: "تربیت فرزند"
هيچ وقت نتوانستم براي كودكان بنويسم
هميشه سختم بوده كلماتي را كه در مغزم دارم به اندازه يك كودك و فهم او پايين بياورم
ديشب يكي از آشنايان تماس گرفت كه پسر كلاس دوم ابتدايي ام بايد يك انشاء بنويسد درباره «نامه اي به يك دانش آموز آمريكايي» و اصرار دارد كه بايد خاله مريم كمكم كند! (نه اينكه من را علامه دهر مي داند)
مي گفت نه من و نه پدرش را هم قبول ندارد و نمي دانم چرا گير داده به تو
گفتم خير است انشاء الله بياوريد كمكش كنم
حدود نه و نيم شب بود كه دفتر به بغل آمدند درب خانه امان
تا قبل از آمدنشان نيم ساعتي وقت داشتم.
كلي نوشتم و خط زدم
هرچه فكر كردم نتوانستم در حد يك بچه دوم ابتدايي بنويسم. آن هم نوشته اي كه معلمش نفهمد كار يك آدم بزرگ است!
وقتي پشت درب بودند زنگ را كه زدند يك دفعه رسيد به ذهنم كه من قرار است كمكش كنم نه اينكه انشايش را بنويسم
با همين فكر، افسانه كه دفترش را به دستم داد رفتم روي منبر …
از شهيد فهميده شروع كردم، بعد راجع به آمريكا و اينكه در كشور خودمان از خودمان جاسوسي مي كردند و چند تا دانشجو سفارتشان را گرفتند، راجع به آن دانش آموز آمريكايي، اندي، كه پليس آمريكايي به خاطر شباهت اسلحه اسباب بازي اش با كلاشينكف واقعي با هفت گلوله او را كشته بود، از انرژي هسته اي كه خودشان دارند و نمي گذارند ما هم داشته باشيم.
خلاصه بيشتر از بيست دقيقه برايش حرف زدم و بعد گفتم:
حالا كه اينها را مي داني خودت يك نامه بنويس، كمك من به تو اين است كه بهت اطلاعات بدهم حالا خودت آنها را جمع بندي كن و مدل خودت يا به قول ما به قلم خودت بنويس تا هر وقت هم طول كشيد اشكال ندارد من پيشت مي مانم تا تمامش كني…
به مادرش كه نگاه كردم ديدم چپ چپ نگاهم مي كند گفتم ابوالفضل هم الان است كه بهانه بياورد و بخواهد كه خودم برايش بنويسم اما…
مانند يك مرد گفت: بله مامان و بابا مي خواستند هر چيزي كه آنها مي گويند را من بنويسم براي همين آمدم پيش شما.
اين نامه من است نه نامه آنها.
پيش شما آمدم چون مي دانستم خبرنگاريد و اطلاعات زيادي داريد، اگر مثل مامان و بابا برايم انشاء مي نوشتيد بعدا انشايم را از روي اطلاعاتي كه ازتان گرفتم دوباره نويسي مي كردم آخر مي خواهم به قول شما به قلم خودم باشد و اطلاعات شما نه اينكه قلم و دانش شما بشود انشاي من!
مات و مبهوت مانده بودم از درك و درايت اين بچه كه
مادرش گفت: تا فردا چطوري مي خواهي بنويسي
گفت انشايم كه مال فردا نيست چهارشنبه انشاء داريم
و من را مي گويي نزديك بود يك شاخ بالاي سرم بزند بيرون…
بعد نوشت: اسئل الله من فضله
خدايا از اين بچه هاي با فهم و درايت قسمت ما هم قرار بده.
بچه اي كه نه كار امروزش را به فردا مي سپارد، نه بي چون و چرا حرف بزرگترها را قبول مي كند، نه كار خودش را به گردن ديگران مي اندازد و نه كارهايش را مي گذارد براي دقيقه نود.
خوش بحال افسانه و ابراهيم كه چنين بچه اي دارند و چنين بچه اي تربيت كرده اند.
عيد غدير بود.
جايتان خالي رفته بوديم منزل يكي از سادات فاميل.
خانه نقلي دارند اما هر سال آنقدر آدم آنجا جم مي شود كه باورت نمي شود در 15 متر جا اين همه آدم نشسته باشند.
اميرمهدي كه حالا فكر كنم سه سالش را رد كرد بود هم آنجا بود
نمي دانيد اين يك وجب و نصفي بچه، چه آتشي مي سوزاند
از در و ديوار بالا مي رفت
بيچاره ليلا و محمدرضا از خجالت آب شدند هرچه بيشتر از دكتر و آمپول و گداي يك چشم محله مي ترساندنش بيشتر جَري مي شد.
من و همسرم كه ديگر طاقت نياورديم و بلند شديم
نشسته بوديم كه پدر و مادر من هم كه در راه بودند برسند و ما را با ماشين خودشان برسانند كه از خيرش گذشتيم
فكر كردم دو هزار تومان كرايه ماشين به بالا گرفتن سردردم نمي ارزد
در راه، همسرم رفته بود بالاي منبر و از مزاياي تربيت فرزند داد سخن مي داد كه اگر ما بچه دار شويم دختر يا پسرمان را فعلان طور و بهمان طور تربيت مي كنيم كه آبرويمان را بين در و همسايه و فاميل و آشنا نبرند.
مي گفت اگر فلاني به جاي فكر كردن به عوض كردن ماشين و موبايلش كمي براي تربيت بچه اش وقت مي گذاشت بچه اش اينطوري از آب در نمي آمد.
اگر خانم به جاي كلاس رفتن براي گرفتن مدرك دكترايش وقت مي گذاشت براي بچه اش، الان مجبور نبوديم از جمع فاميل فرار كنيم…
خلاصه حسابي كُفري بود
برايش توضيح دادم كه بعضي از بچه ها بيشتر از ديگران جست و خيز و انرژي دارند و بهشان بيش فعال مي گويند.
گفتم آنهار ا سخت است كنترل كردن چون انرژي زيادي دارند و بايد رفتار مناسبي را براي كنترلشان انتخاب كرد.
توضيح دادم كه مقصر پدر و مادر نيستند اين بچه است كه با ديگر بچه ها فرق مي كند و …
امروز در مهرخانه مطلبي ديدم مرتبت با كودكان بيش فعال، خواندن را كه ادامه دهيد تا حد و حدودي رفتار درست با امير مهدي هاي فاميل را مي آموزيد.
(بازنشر در: نقل قول - عمارنامه)
دوستان من
بخدا این گناه داره ما تو مدرسه ها بچه هامون رو به جای فکر کردن درباره دین، آموزش دینی بدیم. گناه داره، بچه ها زده میشن از دین. مگه ما قسم خوردیم بچه هامون رو از دین زده کنیم؟!… باید خودش فکر کنه. خدا رو ببین تو قرآن همه چیز رو صریح نگفته… یه جوری گفته بشینی فکر کنی دربیاری خیلی از معانی رو… خود خدا هم تو قرآن میفرماید بشین فکر کن؛ نمیاد همه چیز رو یاد بده… فکر با علم فرق میکنه. علم جای فکر رو نمیگیره. آگاهی جای فکر رو نمیگیره… اگه میبینی دوتا آگاهی بدی، دیگه این بچه فکر نمیکنه، نده اون آگاهی رو بهش؛ یه کم هم بذار خودش فکر کنه. ما رَوش فکر کردن رو یاد بدیم؛ روش تفکر نقادانه، تفکر منطقی رو یاد بدیم، ولی نتایج رو نگیم؛ خودش نتیجه بگیره. خیلی مهمه در تعلیمات دینی این رو در نظر داشته باشیم…
(در این خصوص خوبه یک خاطره ای نقل کنم: یه جوون دبیرستانی بحران زده شده بود، خونوادش اصرار کردن شما باهاش صحبت کن. من اومدم باهاش صحبت کنم، دیدم این جوون، همه چیز رو خودش بلده! با خودم گفتم پس چرا خودکشی کرده؟! هرچی رو میخواستم بهش بگم، از بَر بود، بهترش رو به من میگفت!… حالا یه کمی کم و زیاد. در حد فهم خودش همه چیز رو میدونست. گفتن ایشون مادرشون خانوم جلسه ایه، با مادرشون صحبت کنید. فامیلای روحانی محترم… به بنده اصرار کردن که آبروی این خونواده خوب نیست بِره، این بچه فرار میکنه از خونه؛ خودکشی میکنه… من تلفنی خواستم با مادر ایشون صحبت کنم، چیزی نفهمیدم؛ هرچی هم میخواستم بگم، ایشون بلد بود. دو، سه دقیقه بیشتر نشد که صحبت کردم، خسته شدم… یه کمی فکر کردم من چرا خسته شدم از حرف زدن با این مادر؟!… دیدم هرچی میخوام بگم، هنوز از دهنم نپریده، چارتا جواب درست و حسابی یا بهتر بگم، درشت و حسابی میذاره کف دستم… بهش گفتم راستی مادر، شما با بچه تون هم همینطوری صحبت میکنید؟ من خسته شدم از صحبت کردن با شما… گفت خب من که چیزی نگفتم، حرف حساب زدم… گفتم میشه شما یه مدتی به دخترتون حرف حساب نزنید؟… نگید هیچی… هرچی بچه تون گفت، بگید اِاِ… جالبه، نمیدونم… مهلت بده بشینه روش فکر کنه. حتی امکان خطا کردن به بچت بده. گفت نه، من خودم همه رو توجیه میکنم. گفتم حالا بچت رو توجیه نکن اینجا دیگه بچت داره خفه میشه زیر این همه معلوماتی که سرش فرستادی…
همین تلفن شد و بعد از چند وقت، به اون روحانی که بنده رو وادار کرده بود به این گفتگو، گفتم چیشد اینا دیگه پیگیری نکردن؟ گفت مثل اینکه خوب شده… یه چیزی مثل اینکه شما گفته بودی، رعایت کردن خوب شده… )
مسأله محور درس بدیم. سر مسأله بمونیم. اول پاسخهای غلط رو بیاریم وسط. معلم دینی ئی که مسأله مطرح نمیکنه پای تخته، موضوع مطرح میکنه توضیح میده، خیلی از اوقات داره به دانش آموزای خودش جفا میکنه!… باید مسأله مطرح کنیم. غلط ترین پاسخ ها رو بچه ها تو کلاس بِدن، بنویس پای تخته؛ از این پاسخ های غلط، اول دفاع کن، ذهن ها رو مشغول کن؛ بعد، یکی یکی غلط بودنِ این پاسخ ها رو برسون؛ بعد، کم کم برو سراغ پاسخ های صحیح. همون اول یکی پاسخ صحیح داد، بگو خب حالا اینو میذاریم کنار؛ تا اینطوری برسن به نتیجه.
دراین باره، جاداره یک مثالی از شیوه رفتار حضرت ابراهیم(ص) با مردم، و راه جالبی که برای به فکرواداشتن اونها و درنهایت، هدایت مردم درپیش گرفته بودن، بیان کرد، اما از حوصله این مطلب خارجه و ان شاءالله در مطلب آینده، دراین باره خواهم گفت.
حالا بد نیست خودتون اگر فرزندی دارین، برای نحوه تربیت دینیش و یا اگر خواهرزاده یا برادرزاده ای دارین، برای کمک به تربیت دینیش و یا اگر معلم تعلیمات دینی در مدرسه ای هستین، برای نحوه کارِتون، بیشتر درمورد این راهها فکرکنین؛ توش ریز بشین و ببینین چجوری به یک کودک یا نوجوون بجای اینکه یک مسأله اعتقادی رو یادبدیم، کاری کنیم که خودش فکرکنه و برسه به جواب و نتیجه موردنظر…
اگر شما راهی به نظرتون میرسه، و یا اگر قبلا با این مسأله مواجه شدین و همین الان دارین از یکی از همین شیوه ها استفاده میکنین، با کامنت گذاشتن، به بقیه هم کمک کنین.
منبع: عماريون
زها، ماهها و سالها گذشت و من همچنان فرمانروای خانهمان بودم. تمام وقت مامان و بابا برای من بود. مجبور نبودم عشقشان را با کسی تقسیم کنم و میتوانستم با خیال راحت در قلمروی تحت فرماندهی خودم یکهتازی کنم. کوچکترین شیرینکاریم، غوغایی در خانه به پا میکرد. مادر بزرگها و پدر بزرگها که دیگر سنگ تمام میگذاشتند. من بودم و یک اطاق اسباب بازی و تولدهایی که خانهمان پر از هدیههایی بود که تنها برای من بود. تا اینکه یکروز مادرم به من گفت قرار است برایم یک همبازی کوچک بیاید و من دیگر تنها نیستم. اول نفهمیدم چه بلایی به سرم آمده است اما هر چه شکم مادربزرگ تر میشد، بیشتر به عمق فاجعه پی میبردم. کمتر مرا بغل میکرد، گاهی حالش خوب نبود و حوصلهام را نداشت. اگر خود را به بغلش میانداختم، بابا و مادربزرگ و بقیه مرا دعوا میکرند، تمام اینها یک طرف، لوازم کوچولویی که خریده میشد و هیچ ربطی به من نداشت دیگر طاقتم را طاق کرده بود تا اینکه بالاخره یک روز مامان به بیمارستان رفت و با یک بچه زشت و نقنقو به خانه آمد.
نمیدانم بچهای به این زشتی آنهم در حالیکه فقط بلد بود بخورد، بخوابد، کثیف کند و جیغ بکشد، چه چیز جالبی داشت که همه به دیدنش میآمدند، برایش کادو میآوردند وغمانگیزتر اینکه میگفتند: شبیه من است!
خلاصه دوران فرمانرواییام تمام شده بود و من باید اطاقم، مامان و بابام و حتی اسباببازیهایم را با یک غریبه تازه وارد تقسیم میکردم. این سختترین روزهای زندگی من بود.